کلمات تاج سر ما. اگر نبودند، حتما به چند روز نکشیده از فرط این همه احساسی که در درونمان است و نمیتوانیم بیانشان کنیم تلف میشدیم. جای کلمه روی چشمها، توی قلبها، اما همین کلمه هم جایی کم میآورد. هرچقدر بنویسم و کنار هم بگذارمشان باز هم گوشهای از آنچه در دل و سرم میگذرد را نمیتواند بازتاب دهند. حتی همین الان که اینها را مینویسم باز هم کلمهها قادر به توصیف عدم قدرت کلمهها نیستند. اینطور بود که برایش نوشتم، «نوشتن دیگه جواب نمیده. از سکوتم بفهم که چقدر دلتنگم.» دیگر نمیدانستم چطور نشان دهم از فرط دلتنگی به هزار و یک تکه تقسیم شدهام. قلبم مچاله شده. بعد دیدم سکوت هم جواب نمیدهد. نوشتم، «دیدمت میشه بغلت کنم؟» ظهر اردیبهشت بود. ظهر ما و عصر آنها.
بغلش کن. من مجوز میدم. مُردیم دیگه.
پاسخحذفآره واقعا جز این دیگه در توانم نیست
حذف