این روزها انگار آدمها دو دسته شدهاند. بعضی به آشپزخانه پناهنده و بعضی از آن گریزان. من سالها سردمدار دستهی اول بودم و با این اتفاق، سرباز سنگر دوم شدم. قضیه به همین سادگی هم نبود. غمم سنگینتر از یک گریزانی ناشی از تکرار و خستگی روزمره بود. حس میکردم عشقی که سالها به پایش نشسته بودم در حقم خیانت کرده بود. آشپزخانه که سالها پناه من بوده، چه آن زمان که آنقدر کوچک بود که جای دو نفر در کنار هم را نداشت و چه الان که اوضاع کمی بهتر شده، محل جلسات تراپیام با محیط اطرافم بوده؛ با شستن ظرفهای کثیف، پیازداغ درست کردن، ظرف شستن، سبزی پاک کردن، کیک پختن، هلیم بار گذاشتن و ... همهی اینها کارهایی بود که خیلی وقتها به من جان دوباره میداد. حالا کار به جایی رسیده بود که دلم میخواست یک بار این زنگ آتشی که از بوی دودِ نانِ سوختهایِ که به گوشتهی توستر گیر کرده بود، به صدا درآمده خیلی واقعیتر باشد و آشپزخانه به کل آتش بگیرد. دلم نه صبحانه دلپذیر میخواست نه ناهار سبک و شام لذیذ و نه بوی کیک تازه. ظرف شستن آرامم که نمیکرد هیچ، استرسم را دوچندان میکرد. چای دم کردن دیگر برایم پروسهی باشکوهی نبود. در میان این خشمی که روز به روز بزرگتر میشد، اتفاقی کوچک اوضاع را آرام کرد. پیاز را با چاقوی تیزی که فاطمه وقتی میرفت برایم به یادگار گذاشت، نگینی کردم. رفتم سراغ هویجها و طبق عادت همهی عمرم، که هرکه هرچه کرد از سرم نیفتاد، نصف هویج را در دهان خودم گذاشتم. طعم پیازی که به دل هویج مانده بود مرا با آشپزخانه دوباره آشتی داد. همین معجزهی کوچک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر