۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

توریست

شهرک خیابان‌های پهن و خلوت دارد و خانه‌های حداکثر دو طبقه که عموما یکی در میان چراغ‌هایشان خاموش است. مردمانش هم (در این فاز بخصوص) عموما یا سن و سالی دارند یا خیلی در جریان دنیای بیرون، علی الخصوص سینما، نیستند. همین‌ها باعث می‌شود تا گزینه‌ی اول لوکیشن‌های فیلم‌برداری باشد. با تقریب بالایی، در بیشتر فیلم‌های ایرانی که تماشا می‌کنیم رد پایی از شهرک پیداست.
 دوست‌های نزدیکم عادت کرده‌اند وسط فیلم یک دفعه بگویم عه شهرک! این قضیه از وقتی مهاجرت کردیم شروع شد. از وقتی که بیشتر سال را آنجا نبودیم و من دلتنگ‌ آن خیابان‌ها بودم و ثانیه‌هایی از این فیلم‌ها روزنه‌ای بود به کوچه‌ها و خیابان‌های آن محله.  از کنار هم گذاشتن همین ثانیه‌ها بود که می‌فهمیدم سنگ‌فرش فلان خیابان را عوض کرده‌اند، یا ایستگاه اتوبوس توی خیابان اصلی گذاشته‌اند. می‌فهمیدم بلال‌فروش سر پارک عوض شده یا آب‌میوه‌‌فروشی قدیم حالا تبدیل به مغازه‌ی ماشین‌فروشی شده. من دلتنگ آن محله بودم و انگار هر بار که به دیگران نشانش می‌دادم ثابت می‌کردم با این همه دوری، باز هم ساکن وفادار آن محله‌ام. عوض شدن شهرک را در این سال‌ها بیشتر از اینکه با حضور در خیابان‌هایش تجربه کنم، توی فیلم‌ها می‌دیدم و با هر سکانس دلتنگش می‌شدم و می‌شوم.  

چند روز پیش توی سینما نشسته بودیم به تماشای Last Christmas که متوجه شدم چند بار در گوش دوستم که کنارم نشسته بود اشاره کرده بودم این فلان مغازه‌ است. اینجا فلان خیابان است، این همان‌جاست که کیفت گم شد، این همان رستورانی‌ست که نرفتیم یا این همان پارکی‌ست که باید برویم. این‌ها را می‌گفتم و می‌گفتم تا یک دفعه آوار سنگینی روی سرم خراب شد. دلم جمع شده بود از ترس. ترسی که نوع خفیف‌ترش را وقتی به فرودگاه اینجا می‌رسم و پلیس‌ها می‌گویند «به خانه خوش آمدی» تجربه می‌کنم. وسط آن فیلم رمانتیک نورانی بود که یادم آمد به زودی از این شهر می‌روم و با همین اشاره‌های درگوشی بود که فهمیدم وقتی از اینجا بروم خیلی هم به خانه نمی‌رسم. این بار قرار است دلتنگ جای دیگری باشم و عوض شدن خیابان‌ها و مغازه‌ها و رستوران‌هایش را از فیلم‌ها دنبال کنم. دوری را نه پایانی‌ست و نه گریزی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر