ه.ر را وقتی مشغول سفر ۶ماههاش به آمریکای جنوبی بود آنفالو کردم. نه از روی حسادت و خشم مشترکی که نسبت به اینفلوئنسرهای اینستاگرمی ایجاد شده، بلکه فقط به این خاطر که سفر میکرد و این موضوع آشوبی در دلم بهپا میکرد. برای خیلیها، مخصوصا در این برهه که سفر کردن مد شده، ترس و تنفر از سفر شبیه این میماند که بگویی آهنگهای ابی را دوست ندارم ولی من واقعا چند سالیست از سفر میترسم. یکی دو سال پیش بود که فهمیدم وقتی مشغول چک کردن بلیت و هتل هستم، از لحاظ روحی بسیار شکننده و وحشی میشوم! بعضی روزها پیش آمده که از استرس پریشان میشوم و بعد دنبالهی سر نخ را که میگیرم میفهمم سفری در پیش دارم. دو سال، تا حد امکان از جابهجایی دوری کردم و حالا انگار وقت وارد گود شدن است.
سفر سخت و ترسناک ولی سختتر و ترسناکتر از آن چمدان بستن است. چمدان جزو اسباب و اثاثیهی خانهی ماست. جایش در انباری و کمد و زیر تخت نیست؛ گوشهی اتاق است، کنار تخت و دراور و کیفهای روزمره. با این همه، این نزدیکی هیچ از آن چهرهی هیولای هفتسر کم نکرده و به محض اینکه صدای زیپش بلند شود، ماشینلباسشویی در دلم روشن میشود. چمدان بستن بقیه در مقابلم همانقدر استرسزاست که چمدان بستن برای خودم. مسافر که دارم، وقتی بار میبندد خودم را جایی مشغول میکنم و سعی میکنم آن حوالی نباشم اما این دفعه قرعه به نام خودم افتاده. زی میگوید هر وقت ترسیدی، بپر و من برای آنکه بپرم سه روز مانده به سفر در یک اقدام بیسابقه لباسها را آماده و تا کرده روی مبل گذاشتم. به استقبال چمدان و سفر میروم بلکه هیالو رام شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر