چای اسدالله خان یک لیوان آبجوش بود با یک قطره چای. آنوقتها که هنوز لجباز بودم و چایخور، روی زبان و توی دل مدام میگفتم آخر این چه طرز چای خوردن است. اذیت میشوی نخور، حرمت چای را چرا میشکنی؟ از آنجایی که زمین خیلی گرد است، پارسال بالاخره مجبور شدم دست تسلیم بالا برده و چای را ترک کنم. بعد از یک سال و اندی دیدم نه تنها چای نخوردن برایم آسان است، بلکه اگر به خودم باشد میل چندادی هم به نوشیدنش ندارم. این بود که این دفعه نه از عشق، که از ترس تصمیم گرفتم دوباره چای بنوشم. ترس از اینکه اوضاع به سمتی برود که مزهاش انقدر از دهانم دور شده باشد که حتی وقتی که مجاز به نوشیدنش شدم، باز هم نخواهمش. صبحها را هنوز چای بابونه و آویشن و دیگرمحصولات گیاهی میخورم اما بعضی عصرها صرفا برای همراهی با دیگران یا همان دور نشدن از مزهاش، چای را انتخاب میکنم. زی که میپرسد برای تو هم بیاورم، جواب میدهم «یک لیوان آب جوش با یک قطره چای». آه اسدالله خان، دیدی چطور آهت دامنم را گرفت؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر