نوشتن با غم میآید که من این همه ناتوان شدهام در برابر کلمات؟
نه که غم نداشته باشم و نه که الان در اوج شادی باشم، معمولیام و همین یعنی بیکلمهام. قضیه فقط به کلمات ختم نمیشوند، از همه چیز کم دارم. نگاهی به صفحهی اینستاگرم شخصیام میزنم و میبینم چند هفته است از عکسی خبری نیست. این صفحهی همان آدمیست که گاهی روزانه چند عکس برای ارائه داشت، ولو از کاسهی سوپ و درخت پشت پنجره. بعد همینطور خودم را مجبور میکنم به نوشتن. به نوشتن این سطور که نمیدانم به کجا ختم شوند اما دلم میخواهد سکوت اینجا بشکند. دلم میخواهد سد کلمات فرو بریزد و من دوباره از همهی آن چیزهایی که در ذهنم سنگینی میکند اینجا بنویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر