۱۳۹۷ دی ۱۰, دوشنبه

معنیِ استقلال

باید خیلی زود و سریع این یادداشت را بنویسم. به مغزم دستور دادم که سعی کند راندمانش را بالا ببرد و حرف‌هایی که این‌جا و آن‌جای ذهنم نگه‌ داشته‌ام را به یاد بیاورد. چرا؟ چون الف کوچک و بزرگ توی راه‌اند تا برای تحویل سال نو اینجا باشند. اینجا که نه، منظور تپه‌ی کنار خانه که از آنجا می‌شود آتش‌بازی‌های کنار رودخانه را دید. ولی چند ساعت زودتر می‌آیند تا مثل پارسال در ترافیک شب سال نو گیر نکنند. زی هم لپ‌تاپش خراب شده و لپ‌تاپ من را برداشته. پس من می‌مانم و همین کامپیوتر که اگر نتوانم خیلی سریع بنویسم احتمالا باید به تک‌تک اعضای جمع توضیح بدهم که چی و چرا و کجا می‌نویسم و این مطلوب نیست. 

شباهت امسال با پارسال همین موقع در دو موضوع است. یکی اینکه در هر دوسال، چند ساعت قبل از تحویل، دستشویی می‌شستم و دوم آن‌جا که سر شب خوابم برد. درست مثل پارسال. تفاوت اما از زمین تا آسمان است. الف بزرگ دیشب به عکسی که روی طاقچه بود، و احتمالا تا به حال یک ملیون‌بار آن را دیده بود، نگاهی انداخت و گفت چند سال پیش؟ گفتم ۸ سال تقریبا. آن‌وقت‌ها با هم در شهر کوچک شمالی زندگی می‌کردیم. گفت یادش بخیر و هنوز ر یادش بخیر را به زبان نیاورده بود که زی گفت اصلا هم یادش نبخیر! با اینکه سخت مشغول رساندن کاری بودم، برای چند ثانیه گوشی را از توی گوشم درآوردم و گفتم اصلا! این همه تلاش کردم تا بگذرد و حالا یادش بخیر؟! الف کوچک که دید همه موافقند گفت حقیقتا نظر من هم همین است. برگردیم آن موقع که چه بشود؟

دروغ چرا، از نوستالژی و اتفاقات خوب گذشته که بگذریم، به نظرم این یادش نبخیر گفتن اتفاقا خیلی هم خوب است. یعنی اینکه حال از گذشته بهتر است. من هم امروز که شیر روشویی را می‌شستم با خودم گفتم چقدر یاد پارسال نبخیر! همین شد که یک نفس راحتی کشیدم و گفتم بالاخره مستقل شدی. 

بالاخره مستقل شدم. نه به این معنی که تنهایی زندگی کردن را یاد گرفته‌م، که چند سالی از این تجربه می‌گذرد. نه به معنای استقلال مالی، که احتمالا چند سالی مانده تا به آن برسم. مستقل شدم به معنای اینکه یاد گرفتم چطور روی زانوهای خودم بلند شوم. چطور خودم به خودم کمک کنم. چطور تسلیم پاییز نشوم. چطور با قدرت انتخاب کنم و از تاثیر انتخاب‌هایم نترسم. چطور از بعضی آدم‌ها دور شوم و چطور به بعضی نزدیک باشم.آنقدر این مستقل شدن در دهنم مزه کرده که برای امتحان خودم توی روزهای سرد و تاریک و بارانی پاییز قدم می‌زدم و موسیقی غمناک می‌گذاشتم و باز هم آرنولدوار به راهم ادامه می‌دادم. لذت می‌بردم از تماشای حزنی که قبل‌ترها تمام وجودم را خم می‌کرد، حالا اما زورش به یک مچ‌اندازی هم نمی‌رسد. 

حسن یوسف گیاه عجیبی‌ست. زود خم می‌شود، خشک می‌شود، در پاییز برگ‌های بنفش قشنگش رنگ می‌بازند و سبز می‌شوند. گاهی اوقات پژمرده‌ی پژمرده می‌شود، اما به این راحتی‌ها نمی‌میرد. بهش که برسی بلند می‌شود، جان دوباره می‌گیرد، قد می‌کشد، بنفش می‌شود و دوباره در آفتاب می‌رقصد. ۲۰۱۸ یک حسن یوسف بودم. حسن یوسفی که الف بزرگ اگر می‌دیدش، درست مثل آن گلدان کوچکم، با خاک و یک‌جا توی سطل آشغال می‌ریخت، چون امیدی به زنده شدنش نداشت. من اما برگ‌های گلدان جدید شدم، که از تهران تا اینجا توی پلاستیک نفس کشید تا دوباره در گلدان آب بگذرامش و پشت پنجره‌ی همین پاییز قد بکشد. ۲۰۱۸ یک نبرد جانانه‌ی لذت‌بخش بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر