۱۳۹۷ تیر ۱۰, یکشنبه

بنگر

نشسته بودم روی صندلی چوبی توی حیاط، روبروی توت‌فرنگی‌ها و درخت سیب. بدنم زیر آفتاب جزیره، که عروس نازداری‌ست و سالی چند روز بیشتر رخ نمی‌دهد، نرم شده  بود و از شدت نور کلمات کتاب را به سختی می‌دیدم. بعد از این مسیر طولانی‌ای که گذرانده بودم، حالا می‌شد بدون هیچ دغدغه‌ای زیر آفتاب لم داد و کتاب مورد علاقه را خواند. نه به درس و مشق فکر کرد، نه به سفر‌های رفته و نرفته و نه به تصمیمات گرفته و نگرفته. الف بزرگ از جلوی رویم رد شد که سیخ‌های کباب را روی منقل بگذارد. هر وقت دور هم جمع می‌شویم بی‌اختیار گذشته‌مان را مرور می‌کنم. که چطور کنار هم بزرگ شدیم و قد کشیدیم. چهارتایی زیر آفتابِ بخشنده‌ی تیر ماه، چهار طرف قاب را گرفته‌ایم تا پیچ‌هاش را محکم کنیم. مثل ده سال پیش که چهارتایی روی کتاب ولو شده بودیم تا معادلی برای کلمه‌ی چسب‌زخم از دیکشنری تصویری پیدا کنیم. شبی تاریک و سرد در پاییز رسیده‌ بودیم در دل این غربت و دور هم آینده را تصور می‌کردیم. دنبال معنای چسب زخم می‌گشتیم و نمی‌دانستیم روحمان هزار برابر بیش از جسممان زخم خواهد خورد. بهتر که نمی‌دانستیم. زمانه خودش به موقع همه چیز را نشانمان داد. ما هم درست حسابی زخمی شدیم، ورز آمدیم، بزرگ شدیم، قد کشیدیم و حالا دریل به دست قاب می‌سازیم. دستی هم اگر برید، نیازی به چسب زخم نیست. هم را داریم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر