۱۳۹۷ فروردین ۲۹, چهارشنبه

سحر ندارد این شب تار

شب‌ها بی‌خوابم. برای همین ۶،۷ بالش در سایز‌های مختلف و دو پتو روی تخت دارم تا آنقدر عوض و بدلشان کنم که بخوابم. 
بر عکس فا که توی خواب شبیه زیبای خفته می‌شود، من اخموترین و گاه غمگین‌ترین دیو دنیا می‌شوم. برای همین، معدود عکس‌هایی هم که از من گرفته‌اند، به قصد شوخی و طعنه بوده که بهتر بخواب. می‌ترسیم از تماشای تو.
حالا برعکس همه‌ی آن عکس‌های اخمو و غمگین، زی دیروز عکسی از من گرفته که شاید مظلوم‌ترین همیشه شده‌ام. پناه برده‌ام به خواب و خواب در آغوشم گرفته. برای لحظه‌ای آرام گرفته‌ام 
زی نمی‌دانست که شب قبلش چه تقلایی کردم برای خواب. چقدر چرخیدم به ضلع و قطر این تخت. چقدر بالش‌ها را با هم عوض کردم و پتو‌ها را جابه‌جا کردم. پاهام را به دیوار چسباندم، سرم را از تخت آویزان کردم. چقدر کلنجار رفتم تا خوابیدم. چقدر حرف توی سرم مرور شد. چقدر خاطره. چقدر حرف‌های نگفته و خاطره‌های نساخته
زی نمی‌دانست که صبح آن روز، از آن خواب کوتاه که به سختی به دست آمده بود بیدار شده بودم، رفته بودم توی هال نشسته بودم و تلفن به دست، به جمله‌ی دوم نرسیده زده بودم زیر گریه. در جواب اویی که گفت اگر حالت خوب نیست بنویس، با اشک‌هایی که بند نمی‌آمد گفتم نه، می‌خواهم «حرف» بزنم. حرف زده بودم و اشک ریخته بودم و اشک ریخته بودم و اشک ریخته بودم و حرف‌ها که تمام شد، با آنکه نتیجه غمگین‌ترین تصمیم دنیا بود، خالی شده بودم. برگشتم و پناه برده بودم به تخت. که بخوابم. چه خوب که هیچ‌کس به جز زی آنجا نبود، چه خوب که هیچ‌کس به غیر از زی اینجا نیست که ببیند چقدر ترحم‌برانگیز شده‌ام. 
جناب می‌گوید وقتی می‌خواهی چیزی را فراموش کنی، انقدر مرورش کن تا افسونش برود. جناب را چطور فراموش کنم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر