۱۳۹۶ بهمن ۲۵, چهارشنبه
مثل یه بختک رو سینهی من
مدتیست خودم را نه، که جنازهی خودم را بلند میکنم و میچرخانم در شهر. مجبورش میکنم صبحها از خواب بیدار شود، صبحانه بخورد، دنبال اتوبوس بدود، پلههای دانشگاه را بالا و پایین کند، شیر و نان بخرد، لبخند بزند و به وعده خواب به خانه بازگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر