تصوری که داشتم آن زن قویای بود که همهی بالا و پایینها را رد میکند. بعد مینشنید به تعریف روزهایی که گذشت و با غرور بیاندازه در چشمانش، فریاد میزند که دوام آوردم و دم نزدم. تصورم اما از تصویر این روزها دور است. شدهام آن زنی که به آنچه هست و نیست چنگ میزند و به هرکس که میرسد از دردهایش میگوید. نامه مینویسد و حرفهایش را با این جمله تمام میکند که «نمیدانم چرا، نمیدانم چگونه. فقط میدانم به کمک نیاز دارم».
* چشم من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر