روزهایی هم هست که گرسنه و منگ، به زور از خواب بیدار میشوی. برای اینکه به اتوبوس برسی لقمه کوچکی در دست به بیرون میروی. سر راه دستت میخورد به جاکلیدی و میافتد و پرندهی رویش میشکند. از در که بیرون میروی اتوبوس را میبینی تو گویا من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. مسیر را پیاده، گشنه، گز میکنی. سرما دستها را بی حس میکند. میرسی به جلسه و در نهایت میگویند کاری از دست ما بر نمیآید. بر میگردی خانه که غم را بخوابی، خوابِ سقوط میبینی و از خواب که بیدار میشوی میبینی شب شده. روزهایی هم هست که باید از همان اول دستها را بالا ببری و تسلیم شوی. به امید فردایش.
*شاملو
همین بودن «امید فردا» هم خوبه.
پاسخحذفآره خب. راست میگی
حذف