۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

غروب جمعه




صدایی تو سرم می‌گوید دلت را به کبیسه بودن اسفند خوش نکن. پشت آن سی‌مین روز از آخرین ماه، روزها و هفته‌ها و ماه‌های زیادی منتظرت نشسته تا تقلا و جان کندنت را ببینند. ساعت شنی را می‌گذارم روی میز که وقت بگیرد و یادم بیاورد هر روز چقدر کمتر و کمتر می‌شوی در وجود من. مرگ یک بار شیون یک بار. نشد دوبار، نشد سه بار، نه که همه‌ی عمر باشد. بارها گفته‌ام برای فراموشی نیاز دارم تا اول همه چیز را خوب خوب به یاد بیاورم. حالا سی‌روز اسفند را کنار گذاشته‌ام برای مرور توی زنده در وجود من، و بعد از آن می‌شود منِ بی تو. بعد هم به خودم دلداری می‌دهم چه کسی گفته قرار است سخت باشد؟ به لطف دو نقطه پرانتزهاست که می‌توان دوید و گریست و همزمان بلند بلند خندید. به لطف همین کلمات بی‌لحن است که از فراموشی تو حرف می‌زنم. تصمیم سال جدیدم، پاک کردن توست و فکر کن چه سال غمگینی مرا انتظار می‌کشد. 

۲ نظر: