۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

ما هیچ، ما نگاه*

این چهار روز وسط دو عزا نشسته بودم، اولی عزای عمومی و دیگری عزای خصوصی خودم که یادم می‌آورد لحظه‌های رد شدن از روبروی پلاسکو را با دوستِ قبل‌ترها عزیز و حالا غریبه‌ای ناشناخته. ذوقمان از تماشای سازه و آرزویمان از عکاسی. بعد یادم می‌آمد به ایستگاه ۲۵ و آقای جوانی که راهنماییم کرد و بعدتر‌ها ایستگاه مرکزی و نامه‌نویسی به جناب آقای فلانی مسئول ارشد فلان ناحیه جهت اجازه برای فلان کار. دویدن‌ها و شدن‌ها و نشدن‌ها. ذوق و شوقم که کم‌کم آب شد و بعدها مثل خیلی چیز‌های دیگر میان گرد و خاک زمان محو شد. و مهمتر از آنها بازگشته بودم به بهمن ۹۲. به شب‌های انتظار و امید به زنده بودن. به خبر مرگی ناگوار که در نهایت آمد و به ۴۸ روز انتظار برای در آغوش کشیدن میم و به دل خاک سپردنش. گفته بودم که برای فراموشی دردی، گاه از سر ناچاری باید به درد بزرگتر پناه برد، این یکی اما خیلی بزرگ بود. 


*سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر