همیشه اینطور بوده که در چنین موقعیتهایی یک فارست گامپ توی دلم داشتهام. بر خلاف خیلیها، به جای اینکه در میدان نبرد بمانم و با درد و رنج بجنگم و در نهایت یا پیروز شوم و یا بازنده، بلند داد میزدم ران فارست و تا جان داشتم میدویدم. دویدن کم از جنگیدن ندارد جز آن اتفاق مهم که روبرو شدنی در کار نیست. دویدن درست همانجور که میبینی یعنی فرار و من همهی این سالها به فرار معتقد بودهام. فرار میکردم از هرآنچه اذیتم میکرد و هرآنچه محکوم به پایانش بودم و پناه میبردم به چیزهای دیگر: به خواب، به کار و گاه به دردهای دیگر. این دفعه اما قضیه فرق کرده. کم آوردهام یا جان دویدن ندارم، نمیدانم. هر چه هست تصمیم گرفتهام یا شاید مجبور شدهام به غوطه خوردن در این رنج. ماندن و روبرو شدن. نمیجنگم. فقط تماشا میکنم ولی این تماشا کم از هزار نبرد نفسگیر ندارد. روزی هزار بار دوره میکنم؛ حرفها را. نگاهها، عکسها، آهنگها، مسیر و مقصد و هزار و یک چیز دیگر را. نفسم را حبس میکنم و به خودم میآیم میبینم چیزی به خفه شدن نمانده و باز غوطه میزنم. زیر آب میروم. بالا میآيم. همین را مینویسم و باز «همین» چیز دیگری را به یادم میآورد. فکر فرار ذهنم را قلقلک میدهد. نگاهی به پاهام میکنم که بدجور غل و زنجیر شده. ای لعنت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر