وقتی به اون بالا رسیدیم، از ترس ارتفاع فشارم افتاده بود. میلرزیدم و جای ناخونام کف دستم مونده بود. گلوم از شدت جیغهایی که تو مسیر کشیده بودم، میسوخت. وقتی به بالای بالا رسیدم، همونجایی که زیر پام یه دره سبز بود، سمت راستم دریا و سمت چپم آفتاب پشت کوه داشت غروب میکرد، شروع کردم به تلفن حرف زدن. همچنان جیغ میزدم و میگفتم که چقدر ترسیدم و ترس هنوزم همراهمه. تلفنم که تموم شد برگشتم پیش بقیه. یکیشون گفت الان وقت تلفن حرف زدنه؟ اون یکی گفت اتفاقن الان وقتشه. دوتاشون شرایط منو میدونستن. یکیشون درک میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر