ایمیل دانشگاه را باز کردم و خب قاعدتا باید حواسم میبود به جز مسایل دانشگاه، چیز دیگهای آنجا نیست. ولی آدمِ منتظر قاعده نمیفهمد؛ همه چیز را به همه چیز ربط میدهد. عنوان ایمیل این بود: «بیا حرف بزنیم» و من در کسری از ثانیه با خودم یک لیست از آدمهایی تهیه کردم که مدتهاست منتظر شنیدن همچین حرفی از آنها ماندهام. تا شب مدام به خودم تکرار میکردم بیا حرف بزنیم بیا حرف بزنیم بیا حرف بزنیم و به این فکر میکردم چقدر حرف نزده مانده. چقدر رها شدم و رها کردم در میانههای راه. کاش کسی برایم مینوشت «بیا حرف بزنیم» و من شبیه شریعتیِ تازه از انفرادی آزاد شده، یک صبح تا عصر را یک نفس برایش حرف میزدم. درست مثل نیمهشب بوشهر که نمیدانم چطور شد همهچیز را یکجا ریختم روی صفحه، به همراه بغضی که بعد از ۴ سال برگشته بود.
و البته که همیشه بعد از حرف زدن من میمانم و یک سیاره از پشیمانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر