دراز کشیدهام روی مبل. دراز که نه، اما وصلم به آن. چطور؟ کاملن وارونه: پاها را تکیه دادهام به پشتی، سر را برعکس آویزان کردهام و دنیا را ۱۸۰ درجه متفاوت میبینم. این اولین فکری بود که برای خالی کردن مغزم به ذهنم آمد. گاهی همینقدر انتزاعی به موضوع نگاه میکنم که اگر سرم را پایین بگیرم و تکان بدهم، همهی فکرها و خیالات بیرون میریزد و راحت میشوم.
یاد حرفهای الف بزرگ میافتم. کشانده بودمش این سر شهر که یادم بدهد بیزنس پلن بنویسم. گفتم یک ایده خیلی بزرگ و خوب دارم. آنقدر بزرگ بود که برای ترسیمش مجبور بودم از نقشهی کاغذی روبرویمان خارج شوم. یک ساعت توضیح داد و من کمکم ساکت شدم و ماتم برد. آخر سر گفت دنیای واقعی این است. حواست باشد. بعد انگار که ناراحت شد، از روبرو کردن واقعیت با منِ ۵ ساله (من به وقت رویاپردازی همینقدر کوچکم، و شاید بقیه وقتها هم همینطور)، گفت اما نگران نباش. غیردستیافتنی نیست. دید خیره شدم و جوابی نمیدهم. ادامه داد بیخود میکنی عقب بکشی. گفتم نه. خیلی هم مهم نبود. اصلن ساخته هم نشد، نشد. باز گفت بیخود میکنی. و دید فایده ندارد. پرسید ایدهی دیگرت چه بود؟ گفتم یک کافه ساحلی. اینجا را ببین، کنار اسکله. دلم میخواهد یک کافه اینجا بزنم. رویای من است. بیزنس پلن نمیخواهد. توی خیالات من است و دلم نمیخواهد با قوانین دنیای واقعی با آن روبرو شوم. گفت: ببین، ایدهی قبلیت رویا بود. این یکی اتفاقا خیلی هم دستیافتنیست. بیا تا پلنش را بنویسیم. حرفش لبخند پهنی روی صورت دخترک ۵ ساله نشاند. رفتم و چای دوم را برایش آوردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر