۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

همه‌ی روزها

همیشه این‌جور موقع‌ها گریه می‌کنم. اگر معده درد در علم پزشکی ۱۰ نوع مختلف داشته باشد(مثلا رفلاکس، ورم، اسپاسم، زخم و ...) بدن من تا به حال ۱۸ نوع متفاوت را خلق کرده. این یکی را وقتی بخواهم توضیح بدهم باید بگویم تیر می‌خورم. یک تک‌تیرانداز ماهر تیری را محکم وسط جناق سینه‌ام می‌کوبد و اولش آنقدر سنگین است که از شدت درد بی‌حس می‌شوم. نه فقط معده‌ام، که همه‌ی اعضا و قدرت تکلم را از دست می‌دهد. چند دقیقه طول می‌کشد که بفهمم تیر خورده‌ام و بعد از آن تازه ماجرا شروع می‌شود. این جور موقع‌ها گریه می‌کنم چون تقریبن هیچ راه دیگری ندارم. مسکن‌ها حال آدم را بدتر می‌کنند و شما چاره‌ای جز صبر نداری. از اطرافیان دور می‌شوم، یک گوشه اشک می‌ریزم؛ حالا یا آرام . می‌شوم یا انقدر ادامه می‌دهم تا بی‌جان شوم. این تنها شرایطی نیست که من گریه را مسکن می‌بینم. سرما هم همین بلا را سر من می‌آورد. همانطور که فا هم اینطور است. یک بار توی سرمای استخوان‌سوز روسیه وسط برف‌ها می‌نشیند و بلند بلند گریه می‌کند. هرچه اطرافیان سعی در تکان دادنش می‌کنند مقاومت می‌کند. اشک‌ریزانش که تمام می‌شود  به سرما غلبه می‌کند و ادامه راه را می‌دهد. یک نوع گریه دیگر هم دارم که کاملن غیر ارادی‌ست. آن هم وقت سرماخوردگی‌ست. کلافه و پریشان که می‌شوم، غر می‌زنم و گریه می‌کنم. این یکی حتی مسکن هم نیست، فقط واکنش است. چون معمولن وقتی سرما می‌خورم که دوران سختی را پشت سر گذاشتم و تا به راحتی رسیده‌ام بدن آنقدر ضعیف شده که وا می‌دهد. از وقت‌های دیگر گریه کردن، که خیلی هم اتفاق معمولی‌ست، به وقت دلتنگی‌ست. خصوصن برای خانواده. حالا شما حساب کنید وقتی این مسکن را نداشته باشم به چه روزی می‌افتم.  به هر دلیلی که هست و خودم نمی‌دانم. با اینکه همه‌ی این‌ها را در این مدت تجربه کرده‌ام، تقریبن از اردیبهشت امسال به بعد گریه‌ام نگرفته و به قول بابا باید از این اتفاق ترسید.
عصر وقتی از دانشگاه برمی‌گشتم سردم بود. دست‌هام بی‌حس شده بود. بی‌حسی دست‌هام به وقت سرما یادگار سرمای سال ۲۰۰۹ است که یک دفعه دیدم دو انگشتم به هم چسبیده و از هم جدا نمی‌شود. بعد از آن، هوا که کمی سرد شود و دستکش نداشته باشم، به سرعت دست‌هایم از کار می‌افتند. طوری که نمی‌توانم دکمه‌ی تلفن را حداقل برای یک‌بار فشار دهم و طلب کمک کنم. اتوبوس بیشتر از همیشه تاخیر داشت. من سردم بود و مریض بودم. سرما خوده بودم و بدنم ضعیف شده بود. بعد یک دفعه یادم افتاد کسی توی خانه منتظر من نیست و به عبارتی من تنها هستم. همین‌جا بود که معده‌ام تیر خورد و بعد هم یادم آورد دلم برای مادرم تنگ شده. همانقدر هم برای پدرم که اگر بود احتمالا سرم دستی درست می‌کرد و بعد هم نوشابه انرژی‌زا به خوردم می‌داد. یک لحظه متوجه همه‌ی این‌ها شدم و منتظر بودم که اشک‌هام سرازیر شود، اما یادم‌ آمد تقریبن از اردیبهشت امسال به بعد گریه نکرده‌ام. نه مسابقه‌ای در کار بود و نه چیز دیگری. هر چند وقت یک بار این‌طور می‌شوم اما مطمئن بودم که الان باید گریه کنم. فکر کردم شاید اتوبوس جای مناسبی نیست که اشک‌هام نمی‌آیند. موکولش کردم به وقتی که به خانه رسیدم و در خلوت بودم. به خانه که رسیدم با همان احوال منگم مشغول جمع‌وجور و پخت‌و‌پز شدم. بعد هم منتظر آقا یوسف که فرش‌ها را بیاورد. بعد تمیزی آشپزخانه و بعد هم غذا و آخر سر هم خوابیدم توی تختم. از یک جایی به بعد لجم گرفت از این شرایط. دلم اشک ریختن نخواست. دلم مقاوم بودن بی‌جا خواست. من بزرگترین دشمن خودم هستم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر