۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

طعم خوش آب‌هویج بستنی

این‌ها را که می‌نویسم روی کاناپه سبز خانه‌ی شهرک، نشسته‌ام. با چشم‌هایی که از خستگی می‌سوزند و دستی که از فشار کار تیر می‌کشد و انگشت کوچکش بی‌حس شده. کلمات اما جای دیگری شکل گرفته‌اند؛ اتوبان صیاد شمال و بعدتر خروجی حکیم-غرب و تمام این مسیر تا یادگار-جنوب، موعد جولان خاطرات و لحظه‌ها بود.
از صبح تا قرار آخر شب که به یمن تغییر ساعت تا دوازده و هشت دقیقه بامداد، به وقت جدید شد، چند مدل کفش و لباس مختلف پوشیده‌ام. کفش‌های بندی برای راه رفتن و لباس اسپرت با چشم‌های بی‌آرایش. بعد کفش‌های پاشنه‌دار و عبای بلند و خط چشم پشت چشم‌ها و بعدتر کفش‌های مشکی تخت و خط چشم شسته شده و سورمه‌ برای جان دادن به مردمک‌ها. این دقیقن خلاصه‌ی تابستان شگفت‌انگیز و شورانگیز من بود. روزهای پر هیجانی که هرروزش از روز قبل جذاب‌تر و هیجان‌انگیزتر می‌شد.و بیست و چهار ساعت چه زمان کمی‌ست برای یک روز.
بالاخره بعد از چند سال برای حیاط خانه‌ی شهرک تاب خریدم. تخت جدید گرفته‌ام، کتاب‌خانه‌ی سفید با تک‌گل صورتی‌اش را ست تخت گرفته‌ام و کتاب‌ها را چیده‌ام. کمد را مرتب کردم، اضافه‌ها دور ریخته شده. خانه حالا بازسازی شده با همه‌ی دعواهای نجار و نقاش و بنا و گشتن  نصف شهر برای پیدا کردن سرویس چینی برای کنار روشویی. تهران را از شرق به غرب و از غرب به شرق متر کرده‌ام وچیزی حدود ۱۱۰۰ کیلومتر توی جاده‌ها گاز و ترمز گرفته‌ام. آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام را دیده‌ام و انرژی گرفته‌ام. آدم‌های جدید را شناخته‌ام و دیده‌ام و لذت برده‌ام از هم‌صحبتی با بزرگان. توی کوچه‌های تهران قدم زده‌ام. خانه‌های آجر بهمنی را نشان کرده‌ام و یاد گرفته‌ام پهلوی اول کدام و قاجاری‌ها کدامنند.جشن تولد ۲۳۰ سالگی تهران را رفته‌ام و ساعت ۱۱ شبِ بازار را دیده‌ام. این‌ها همه به کنار، که البته با این همه اهمیت به این راحتی‌ها کنار نمی‌روند، قدم در سرزمین رویاهایم گذاشته‌ام. بوشهر را دیده‌ام. لذت بردم از اینکه رویاها چقدر نزدیک و دست‌یافتنی‌اند. و امیدوار شده‌ام به روزهای پیش رو.
دو هفته اخیر به هر کس رسیده‌ام گفتم که برمی‌گردم. مصمم‌تر از همیشه به زودی برمی‌گردم. حالا دلم برگشت می‌خواهد و با همه‌ی توانم این تابستان را دویده‌ام برای مهیا ساختن این بازگشت. راه سختی در پیش است، این را خیلی خوب می‌دانم. اما اگر قرار است جانی از من گرفته شود چه جایی بهتر از این مسیر؟
حالا فقط مانده یک آرزو که به زودی محقق شود. دو سال دیگر باید صبر کنم زیر اسمم، پشت نامه‌ها، آدرس خانه‌ی شهرک باشد و من بعد از سال‌ها سفر به خانه برسم. بی‌ترس از هیچ‌ پروازی که مرا به روزهای ابری برگرداند.
روز اول نوشتم که اگر روزی برگردم، می‌گويم پشت چراغ قرمز میدان‌ صنعت بودم که این تصمیم را گرفتم. بعدها این را اضافه خواهم کرد که هر روز بیشتر از قبل، مطمئن شدم از این تصمیم. ناهار آن روز خورش قیمه بود و مامان نمی‌دانست غذای آن روز چه تاثیر مهمی در زندگی من داشت.
تهران. شب آخر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر