روی فرش قرمزی که تو بهارخواب پهن بود دراز کشیده بودم، دستامو زیر سرم قفل کردم تا بالشم بشن و به چراغ بالای سرم نگاه میکردم. اون تکیه داده بود به نردهها و چشم از آسمون تیپیکال یه شب تابستونی بر نمیداشت. بعد از چند دیقه سکوت فضا رو شکست و گفت اون بانکو میبینی؟ همون که پشت کارواشه، نور آبی از پنجرههاش معلومه. ندیدم ولی گفتم خب. گفت هواپیماها از اونجا رد میشن. نشستم و دقیقتر از قبل نگاه کردم تا مسیرشونو پیدا کنم. پرسیدم توام شیفتهشونی؟ گفت من خیلی شبا میام اینجا و رد شدنشونو تماشا میکنم. گفتم پس بیا یه چیزی نشونت بدم. بیا دراز بکش. گوشی رو روشن کردم و اپلیکیشن مسیریاب هواپیما رو نشونش دادم. گفتم با این میتونیم همهی هواپیماهایی که تو آسمون هستنو ببینیم. مثلن ببینیم اینی که الان بالای سرمونه مال کدوم هواپیماییه، از کجا اومده، کجا داره میره. گفت کاش من تو یکیشون بودم. گفتم حالا بیا از تهران و ایران دور شیم. آفریقا رو ببین انگار نه انگار آدمیزاد اونجاست. آمریکا رو نگاه کن، تو آسمونش شلوغتر از رو زمینه. گفت گوشی رو ول کن. بیا همو بغل کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر