حسابش از دستم در رفته بود که چند روز منتظر ماندم، ولی بالاخره امروز قسمتم شد که تا ظهر بیمزاحمت بخوابم. بیدار که شدم، بلند شوم و دو ساعتی هم دور خودم بچرخم. ساز بزنم. بعد هم روی کاناپه سفید بنشینم و بیرون را ببینم که باران میآید و خوشحال باشم که مجبور نیستم توی خیابان بدوم و از این ساختمان به آن ساختمان و از این قرار به آن قرار برسم. باران بند بیاید و درخت پشت پنجره توی باد برقصد و من پشت لپتاپ بنشینم و به کارهای بیاندازه عقب افتاده برسم و بنویسم و بخوانم و لم بدهم. خسته که شدم بیعذاب وجدان همه چیز را کنار بگذارم و شربت گلاب عسل درست کنم و بعد دلم نگیرد که هوا کمکم تاریک میشود و شب پرده میکشد روی ساختمانهای روبرو. معمولیها ایدهآل مناند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر