اولین باری که پا بر این ساحل گذاشتم سه سال و پنج ماه پیش بود. سه روز بعد از مرگ مامانجون. سه ماه بعد از مرگ مادربزرگ دیگرم. ۱۰ روز بعد از دوری از زی. ۵ ماه بعد از شروع زندگی مجردی و زندگی در کلان شهر دنیا. ۴ ماه بعد از شروع دانشگاه و سه هفته بعد از مشکلات سفر ترکیه. ۵ هفته بعد از برف سنگین و ۸ روز بعد از جابهجا کردن چمدان ۳۰ کیلویی در یخبندان خیابان به وقت نیمه شب و در تنهایی. حتی مرور آنچه از شهریور تا بهمن آن سال به من گذشت برایم زجرآور و غیرقابل تحمل است. حرف از آن سال که میشود فرار میکنم به ناکجا آباد تا چیزی از آن روزها یادم نیاید. اینجا که ایستاده بودم سرتاپا مشکی پوشیده بودم. نه کسی مرا میشناخت و نه به احترام کسی بود. فقط میدانستم زندگی در من و من در زندگی رنگ باخته بودم. دو روز قبلش وقتی وارد کلاس شدم استادم با تاخیر مرا شناخت. گفت با این رنگ نفهمیدم تویی، تا اینکه جلو آمدی و صدایت را شنیدم. سه سال و پنج ماه پیش زمین خورده بودم. فرود نیامده، که سقوط کرده بودم. دلتنگ بودم، بیاندازه دلتنگ بودم. دلم میخواست با یکی از همین موجها یا به چنگ یکی از آن مرغان دریایی از دنیا دور میشدم. اما خب زندگی ادامه داشت و دارد.
آخرین باری که پا بر این ساحل گذاشتم ۵ روز پیش بود. رفتم لب دریا و همانجایی ایستادم که سه سال و پنج ماه پیش ایستاده بودم. اگر اغراق نکنم و نگویم انگار سه قرن گذشته، به حق است که بگویم خیلی بیشتر از سه سال از آن روزها فاصله گرفتم. بعد از آن همه اتفاق از زمین بلند شدم. روزهای خوشی آمد و پشت سرش ناخوشی. و زور ناخوشی بیشتر بود. شبیه شهد شربت تلخی ته لیوان ماند، که هر چه شیرینی و آب بیطعم هم رویش میریختی باز هم مزهی تلخی میگرفت. اینجا که ایستاده بودم بزرگ شده بودم، دنیا را بیشتر دیده بودم، با روزگار بیشتر جنگیده بودم، بیشتر شکست خورده بودم، بیشتر نفسنفس زده بودم، بیشتر پیروز شده بودم، هزاران برابر بیشتر گریسته بودم، کمتر خندیده بودم، بیشتر کار کرده بودم، کمتر نشسته بودم، و بسیار تماشا کرده بودم. این دفعه اما میدانستم که قرار نیست موجی مرا ببرد یا به چنگ هیچ مرغ دریایی بیفتم. میدانستم زندگی ادامه دارد و خواهد داشت. تنها چیزی که مثل قبل مانده همان دلتنگیست که هر روز غول بزرگتری میشود و جان بیشتری برای مبارزه میطلبد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر