من زور خود را، چه بسا زیادی، برای ماندن دیگران به خرج دادهام. اشکها ریختهام، دعاها کرده و انتظارها کشیدهام. پُرَم از خاطرات کفشهایی که قایم کردم، ساعتهایی که عقب نشاندم، بغضهایی که فروخوردم و پاهایی که در کودکی و بزرگسالی به زمین کوباندهام. نذرها کردهام برای ماشینهایی که خراب شوند، اتوبوسهایی که زودتر از موعد حرکت کنند و مسافر من جا بماند، قطارهایی که سوت رفتن را به صدا در نیاورند و پروازهایی که به علت فلان و بهمان کنسل شوند. من حتی سوگواریها کردهام؛ بعد از آن که با همهی تلاشم باز هم شکست خوردم و مسافرم از پشت تلفن میگفت خدا را شکر به موقع رسیدم، خدا را شکر تاخیری در کار نیست. بعد از آن به مرحلهای رسیدم که میروی قبول، رفتنی باید برود اما «زود بیا». این زود بیا شد تکه کلامم. برای کسی که به سفر چند ساعته میرفت یا دیگری که قدم در راه طولانی میگذاشت. من اما به سادگی بعد از خداحافظی میگفتم زود بیا و بعد چشمها را میبستم. حالا قضیه فرق کرده، نذر و دعا و خواهش و التماسی در کار نیست، اگر میمانی بمان، اگر نه بفرما: راه باز و جاده دراز. دراز و یک طرفه.
خدا پشت و پناهت
کاسهٔ خالی از آب از کاسهٔ شکستهٔ صبر آب میخورد.
پاسخحذفقصه همینه: کاسهی شکستهی صبر
پاسخحذف