۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

ریشه


نگاهش بعد از این همه به مدت که به ما خورد، بغض کرد، بعد سعی کرد اشک را بخشکاند و بخندد. طاقت نیاورد و گفت چقدر لاغر شدید. چه بلایی سرتان آمده. بعد برای چند ساعت فقط نگاهمان کرد. موهای سفیدش حالا دیگر خیلی زیاد شده، از جوگندمی به نقره‌ای رسیده. چروک دور چشم‌هاش زیاد شده و زیرشان گود افتاده. زانوی راستش درد می‌کند و موقع نماز باید پایش را دراز کند. چای را بدون قند می‌خورد. خوابش کم و سبک شده. حوصله‌اش زود سر می‌رود. سخت خوشحال می‌شود اما نه آنقدر سخت که با یک بستی تافی و وانیل به شوق نیاید. وقتی می‌رفت نامه‌ای نوشتم و گذاشتم توی کیفش. چند ساعت بعد از فرودگاه جواب نامه‌ام را ایمیل کرده. متنش با این جمله شروع می‌شود:
سلام بر ام ابيها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر