پاییز بود. یا بهتر است بگویم آذر. از ملاقات با مردی باز میگشتم که در عمر سی و اندی سالهی خود یک بار تصمیم به سکوت گرفته بود و آن یک بار دقیقن همان لحظهای بود که کتم را روی صندلی آویزان کرده، کتابها را روی میز گذاشته بودم و دستها زیر چانه تا به حرفهاش گوش بدهم. گفته بود حرف نمیزنم، تو هم چیزی نگو. گفتم باشه. کتابها را برداشتم و آماده رفتن شدم که گفت فقط یک جمله: «زمان همه چیزو ترمیم میکنه». لبخند بیرمقی زدم و گفتم آره. خداحافظ را گفتم یا نه، نمیدانم. از پلهها پایین آمدم و مرد هدفون را روی گوشش گذاشت. احتمالن به یکی از هزاران هزار ورژن ساری گلین توی لپتاپش گوش میداد. خواستم بگویم آدم ناحسابی، زمان اگر همه چیز را ترمیم میکرد حال تو الان این نبود. بعد از این همه سال، بعد از این همه هبوط. نگفتم و به راهم ادامه دادم . او هم از پنجرهی اتاقش ندید که دخترک به چه سختی قدم بر میداشت برای ادامه راه. ندید که برای قرار کاری بعدش باید ۱۰ پله را بالا میرفت و آن ۱۰ پله جان رستم میطلبید. آذر بود، یا بهتر بگویم عصر یک روز ابری. سربالایی خیابان حجاب را به سختی بالارفتن از ارتفاعات اورست قدم میزدم. رسیدم به پارک لاله و بعد میان انبوه درختان کاجش محو شدم. رفته بودم به دنبال نیمکت.چرا؟ چون برای فراموش کردن اول باید همه چیز را دقیقن به خاطر آورد. نیمکت که پیدا نشد هیچ، خودم در میان آن همه راه و بیراهه گم شدم. رسیدم به خیابان اصلی. نشستم توی تاکسی. آقا اولین ایستگاه مترو کجاست؟ به همان جا برو. راهنمای مترو گفت دو ایستگاه بعد پیاده شو و خط عوض کن. ایستگاه را اشتباه پیاده شدم و حوصله صبوری برای قطار بعد نداشتم. بیرون آمدم. مات و مبهوت. آقا اینجا کجاست؟ ولیعصر. ولیعصر را نمیشناختم. به همان اندازه که میدان معروف بعیدترین جزیرههی شرق آسیا را. صورتم چه شمایلی داشت را نمیدانم. لابد آنقدر نذار بود که راننده ماشین را ول کند و مرا به جایی که باید تاکسی بگیرم برساند. آقا شرق تهران چطور میشود رفت؟ توی همین کوچه ون سبز را سوار شو. آقا از اینجا تا شرق تهران چقدر راه است؟ مسافر برسد خیلی نیست. رسیدیم به شرق تهران. همان رسالتی که انگار بار اول بود میدیدمش. شاید هم واقعن بار اول بود. ایستاده بودم زیر پل. همان پلی که چند روز بعد دختر بیست و چند سالهای از رویش پرید. به کجا؟ به زمین. به هوا. حالا کجا بروم؟ بیا پایین. نزدیک ایستگاه اتوبوسها. از خیابان رد میشدم. ماشین به چند سانتیام رسید. آهای. رسیدم بالاخره. چطوری دخترهی چهل و پنج کیلویی؟ خوبم. راه رفتن حالا در سرازیری هم سخت است. بنشینیم. چه بخوریم؟ چایی. شاید کمی کمک کند. از اینجا چطور بروم غرب؟ کجا؟ هر جا. مثلن ستارخان. همین مترو را سوار شو. کتابها جاماند توی کافه. برگردم. کتابها را محکم بگیر، مسیرت را تکرار کن، حواست را به اسم ایستگاهها بده. برای امروز بس است.
مرد حسابی حرفت درست. زمان همه چیز را ترمیم میکند. حالا همین جمله را تحویل دیگری دادهام. کاش قبول کند. گم نشود. حداقل به اندازه من.
مرد حسابی حرفت درست. زمان همه چیز را ترمیم میکند. حالا همین جمله را تحویل دیگری دادهام. کاش قبول کند. گم نشود. حداقل به اندازه من.
گذشته که حالا میتوانی شرح پریشانی بگویی. حالا چه میشود گفت، چه میشود کرد! ترمیم؟!
پاسخحذفآن موقع خواستم بهش بگویم هیچ چیز را ترمیم نمیکند، نهایت تدفین کند. بدهد زیر یه خروار خاک اما هنوز هم آنجاست در آن اعماق. حالا اما کمی از خر شیطان و این حرفها پایین آمدم. حق با او بود، ترمیم میکند ولی چه کسی هست که نداند هیچ ترمیمی به روز اول نمیشد. جای زخم ابدیست.
حذف