۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

يك روز سنگ مي‌تقّه*

آنا نشسته غمگين و سرش پايين. دست‌ها را روي شانه تكيه داده و چشم‌هاي بي‌نظيرش خيره شده‌اند به تكه‌هاي نان روي ميز. پريا هر چه دلداري مي‌دهد تاثيري ندارد. تير آخر را مي‌زند: زهرا را ببين، انگار نه انگار در آن مهلكه بوده و به باد ناسزا و نگاه‌هاي نابه‌جا گرفتنش. نه فقط امروز، كه حال و روز سه ماهش همين است. مي‌خندم و دخترك را در آغوش مي‌گيرم. لپ‌هاي گلبهي‌ش را مي‌بوسم و مي‌گويم مثل زهرا باش. يك سنگ كر و لال. بعد دست تكان مي‌دهم به نشانه خداحافظي و دور مي‌شوم. توي قطار مي‌نشينم و ليلا در صندلي روبرويم ظاهر مي‌شود. نكنه از غصه دق كنم. به ليلا هم مي‌خندم و ابي گوش مي‌دهم. تو بادمجان‌تر از اين حرفايي. بادمجان بم

*عتيق رحيمي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر