دیشب وقت برنامههای تحویل سال خواستم زنگ بزنم میم که شبکه سه رو ببینه یادم اومد دو سال و خوردهایه که نیستش
وقت سحر مامان خونه مامانجون بود و خواستم باش حرف بزنم یادم افتاد که بالش زیر سرش مال مامانجونه و این یعنی صاحب بالش جای بهتری خوابیده
امروز صبح خواستم زنگ بزنم عمهها و عید رو تبریک بگم، آماده شدم که چهار تا تماس تلفنی بگیرم و یادم اومدم چهارمی که مادربزرگم باشه چهارساله که نیستش.
مردهها که تکلیفشون معلومه. دست ما کوتاهه از اونا. نه دست اونا از دنیا اما زندهها هم کمتر از اونا آشوب تو دل آدم راه نمیندازن. نگم برات از همهی تماسایی که دلم خواست بگیرم و نگرفتم و نشد و خب. لابد زندگی همینه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر