۱۳۹۵ فروردین ۱, یکشنبه

توکل به خدا

روز اول که خانم شفیعی را دیدیم، رویش را از ما برگردانده بود. همیشه همینطور بود. در چهارچوب در می‌ایستاد، صورتش را رو به سالن و پشت به ما می‌کرد و محکم دو ضربه به در می‌کوبید. انقدر بلند و محکم که تمام ۳۰ نفر در همان لحظه میخکوب می‌شدند و در سکوت سرجایشان می‌نشستند. برای خانم شفیعی فرقی نداشت که کلاس ساکت است یا شلوغ و یا بچه‌ها سرجایشان نشسته‌اند یا نه، به هر صورت همان دو ضربه‌ی محکم را به در می‌زد و وارد می‌شد. بار اول که همچین حرکتی را دیدیم همه از ترس تا چند دقیقه ساکت بودیم و هر ۳۰ نفر به این فکر فرو رفته که خدایمان رحم کند با همچین معلمی. بعضی‌ها هم آماده که بروند برای شکایت و این حرفا. به یک هفته نرسید که همه‌مان عاشقش شدیم. عاشق لبخند‌هاش، شیوه‌ی درس‌ دادنش و از همه مهمتر خوشنود بودنش از ما. با این حال عصبانیت هم داشت. از بین همه‌ی معلم‌هایی که من داشته‌ام، شدیدترین عصبانیت را از او دیده‌ام؛ آدمی را از زنده بودن پشیمان می‌کرد. اما همین خانم شفیعی یک روز بهاری گوشه‌ی کلاس می‌نشست و به هلیا می‌گفت برایمان از گوگوش بخواند. بخواند که "من و گنجشک‌های خونه، دیدنت عادتمونه". بعد از آن سال هرجا رفتم و ریاضی خواندم و امتحان دادم و درس دادم، معلمانم تاکید می‌کردند که ممنون خانم شفیعی‌ات باش. معلم حیرت‌انگیزی داشته‌ای. ۹۴ برایم خانم شفیعی بود. کسی که عمق هر چیزی را به من نشان داد. عمق پیروزی و شکست، دوستی، عصبانیت، خستگی، یادگیری و عمق عشق. و من زندگی از این به بعدم را بسیار مدیون آموخته‌ها و تجربه‌های ۹۴ هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر