۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

گریپ‌فروت

نامه‌ها همه جا همراهم بود. سحر که شد رفتم کنار دریا، هوا هنوز گرگ و میش و صدای موج‌ها واضح‌تر از  تصویرشان. با خودم فکر کردم بالاخره باید صحنه‌ی آخری هم در کار باشد. بار بلاتکلیفی، یا دقیق‌تر بگویم، انتظار، سنگین بود. پایان‌بندی نیاز داشت. نامه‌ها را روی ساحل ریختم. با چند چوب خشک آتشی به پا کردم و همینطور بی‌دلیل می‌خواندم یک شب آتش در دل من هم فتاد. همینطور که حرف‌ها و کلمات و جملات و احساسات و همه و همه‌ی آنچه در آن نوشته‌ها بود، می‌سوخت عکس‌ از آتشی که به پا کرده بودم انداختم. فرستادم برایش و گفتم: من همه را سوزاندم. تو هم همین کار را بکن. جواب داد: من هیچ وقت این کار را نمی‌کنم. آن روز سحر فکر کردم که خب معنی‌ش این است که من هنوزم در خیال ماندنم و فکر فراموشی ندارم. امروز سحر بود که فهمیدم به سوزاندن و این حرف‌ها نیست و نبوده. او خیلی زودتر دل کنده بود. فراموش کرده بود بدون اینکه خاکستری به جا بماند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر