۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

غم را قدم بزن


نشسته بودم روبروش و حرف می‌زدیم. سوال می‌پرسید، جواب‌ می‌دادم. من به روبرو نگاه می‌کردم و اون به من. حرف که می‌زدم همه‌ی حواسش به من بود. حرف که می‌زد همه‌ی حواسم به روان‌نویسش بود که درش جدا افتاده بود. فکر می‌کردم چطور می‌تونه با خودکاری که درش بهش وصل نیست اینقد خوب بنویسه. یهو بی‌هوا پرسید: «چرا می‌دوییدی؟» بدون اینکه چیزی بگم نگاش کردم. مکث کرد و بعد ادامه داد: «تو که می‌دونستی دکتر منع کرده، چرا این‌ کارو می‌کردی؟» جواب دادم «تو می‌دونی چرا»....

مسیر دویدنم از نزدیک‌ترین چهار‌راه شروع می‌شد. از سر کوچه‌ی اقاقیا. به سمت تپه‌ی کنار پارک. همونجا که مردم صبح زود خودشونو می‌رسونن بهش تا بالای تپه، روی صندلی‌های چوبی‌ش بشینن و طلوع آفتاب رو تماشا کنن. از خونه که بیرون می‌رفتم هوا گرگ و میش بود. سرمای صبح به صورتم می‌خورد و من با یه‌ تی‌شرت تنم و هودی دور کمرم شروع می‌کردم به دویدن. آهنگ‌هایی که می‌ذاشتم برای بار اول می‌شنیدم. تو یکی‌شون مدام می‌گفتم چاره‌ای نمونده، پس بدو. تندتر بدو. منم به حرف خواننده گوش می‌کردم. ناشیانه می‌دویدم. نمی‌دونستم باید اول آروم آروم شروع کنم، بعد به سرعتم اضافه کنم و بعد دوباره یواش یواش کمش کنم. ناشی بودن انگار تو خون‌مه. گاهی یادم میره برای فراموش کردن، برای خداحافظی کردن، برای از دست دادن، برای همه‌ی این‌ها زمان لازمه. باید یواش یواش ادامه بدم. همین میشه که وسط راه به نفس زدن میفتم و تا برسم به مقصد جونم بالا میاد. هفته‌ی اول باید ۶۰ ثانیه میدوییدم و ۹۰ ثانیه استراحت می‌کردم. به ۴۵ ثانیه که می‌رسیدم تمام چیزی که می‌خواستم این بود که ۱۵ ثانیه باقی‌مونده بگذره. به هیچ چیز و هیچ چیز دنیا فکر نمی‌کردم جز سنگفرش‌های زیر پام. مسیرم درست قبل از رسیدن به تپه یه سربالایی داشت که باید همه‌ی جونمو می‌ذاشتم که کم نیارم. هفته‌ی دوم فهمیدم چطور بدوم. چطور آروم آروم سرعت بگیرم. هفته‌ی سوم به صبح‌ها‌ نمی‌رسیدم. می‌خوردم به گرگ و میش عصر. به شب. و شب یعنی شبیخون فکر و خیال. تندتر می‌دوییم. نه به سمت پارک. این بار به سمت خیابون‌های اصلی. جایی که زندگی خیلی سریع جاری بود. فرصت فکر کردن به آدم نمی‌داد. اواسط هفته‌ی چهارم به وسط راه رسیدم. هر چی تمرین سخت‌تر می‌شد به طولانی بودن ثانیه‌ها بیشتر پی میبردم ولی هر چی بود نباید کم میاوردم. همینطوری ادامه دادم. هفته‌ی پنجم، ششم،هفتم، هشتم. هر دفعه دویدن بیشتر و استراحت کمتر. هفته نهم رسید. پنج کیلومتر دویدن بدون توقف. آذر بود. گرگ و میش عصر. تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم نمی‌خوام یه بازنده باشم. وقتی پنج کیلومتر رو دویدم دیگه دلم نمی‌خواست وایسم. آماده پرواز بودم.
فاصله‌ي پاركينگ تا سينما چقدر بود كه من كم آوردم؟ كمتر از يه ديقه؟ حالا مي‌تونم از سينما تا سر وليعصر بدوم. سي و پنج برابر اون فاصله رو بدوم و نفس كم نيارم. بدون اينكه نرسيده به مقصد، مجبور شم يهو ترمز بگيرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر