حالا این درست که هیچگاه کسی برایم دلکش نخواند. کسی به وقت رفتنم، تهران تجریش نخواند. به وقت
آمدنم هوار هوار کوروش یغمایی سر نداد و هایده هم که هیچ. مهستی هم بماند. همهی
اینها قبول. ولی چرا هیچ کس، هیچ وقت ابی نخواند؟ چرا هیچکس توی سرم نپیچاند که
«خدا به همرات ای خسته از شب، اما سفر نیست علاج این درد» یا مثلن نخواند «تا کجا
باید سفر کرد، تا کجا باید دوید». در ازاش فقط گوگوش توی سرم داد زد که «جاده اسم
منو فریاد میزنه» و من هم باورم شد، که این موهبتیست. و همه موقع آواز خواندن
سیاوش، فرمانبر شدند که «به پرندهی مهاجر، الکی بگو که خوبه». چرا هیچ وقت کسی
ابی نخواند که من سر جایم بمانم؟ که ویلان و حیران نشوم. که نه راه پس برایم بماند
و نه راه پیش و فقط بشنوم «جاده فریاد میزنه بیا». بی آنکه بدانم کجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر