آذر ۹۴ - لندن
تقریبا مطمئنم که جایی نزدیک پنجرهی آشپزخانهام، دوربین مدار بستهای نصب است. و خیلی وقتها فکر میکنم، احوالات مرا، بهتر از هر کسی، مردی که پشت مانیتور دوربین نشسته میداند. نیمه شبها که بیهوا از تخت بلند میشوم و سراغ ظرفها میروم؛ صبحهای زود، قبل از طلوع، که رادیو را روشن میکنم و قابلمههای شب قبل را میشورم؛ عصرها که قوری چای صبح را خالی میکنم و چای عصرانه دم میکنم. همهی این لحظات همراه من است. قد کشیدن گلدان بهلیموی پشت پنجرهرا میبیند. و گلدان ریحانی که عمرش چند هفته بیشتر نیست. میبیند که خیلی وقتها پریشان احوال و آشفته موی، از همهی دنیا به ظرفشویی پناه میبرم ، برایم مهم نیست با دستکش خیس موها را کنار بزنم، و به آب داغ و سابیدن ته ماهیتابهها مشغول میشوم. حواسش هست که برای گریه کردن نیازی به پیاز نیست، بعضی اوقات به وقت پرتقال پوست کندن هم اشک میریزم. گاهی وقتها به داشتن عقل سلیمام شک میکند، همان موقعهایی که روی چهارپایه رفتهام تا از بالای کابینتها وسیله بیاورم، و درست همان موقع ریتم آهنگ جوری میشود که شروع میکنم به رقصیدن. حتما توجهش جلب شده که وقت غذا پختن موها را سفت و سخت کنار میزنم و هر چقدر هم آشپزخانه روشن باشد، لامپ هود را روشن میکنم. شبهای پاییز میبیندم که به کابینت تکیه میدهم، انار دانه میکنم و با دلکش زمزمه میکنم: من به لبخندی از تو خرسندم... . صبحهای زمستان پنجره را بخار میگیرد و احتمالن چیز خاصی نمیبیند. ایرانی اگر باشد باید حدس بزند که آش رشته بار گذاشتهام یا حلیم. بهار که میشود شلوغی آشپزخانه توجهش را جلب میکند. کیک پزان و مهمان پشت مهمان. و تابستانها بیخبر از من میماند. مرد پشت مانیتور تنها شاهد تنهایی من است. صدای هایده و مهستی و داریوش و ابی را خوب میشناسد. پناهگاه مرا میداند.
دقیقا تا الان چقدر پیدا نکرده بودمت
پاسخحذفخوش اومدي :)
حذف