عروسیشون رو خوب یادمه. یادمه معین داشت یه حلقه طلایی میخوند و من پیرهن نباتی پوشیده بودم و میرقصیدم. یادمه بعدش رفتیم خونه مادرش و از اونجا خونهی خودش. یادمه تو پلهها چطور کل میکشیدن و یادمه که تمام مدت داشت میخندید. یادمه چقدر زیبا بود. چقدر زیبا و چقدر جوون بود و یادمه مدام با خودم فکر میکردم تو به این زیبایی و خوشگلی چطور زن فامیل ما شدی. غصه نمیخوری که شوهرت این همه ازت بزرگتره و زودتر از تو پیر میشه. حتی ممکنه زودتر از تو بمیره بعد جوونی تو به باد بره. بعدترهاش رو هم یادمه. دختر موفرفری خوشگلش. از ایران رفتنشون. سختیهایی که کشید. یادمه هنوزم لبخند میزند. میگفت فلان روز اینقدر اذیت شدم و بازم لبخند میزد. یادمه وقت برگشتن به ایران بازم چقدر سختش بود. یادمه این دفعه یه پسر موفرفری هم داشت. و یادمه هنوزم لبخند میزد. یادمه یکی دو سال پیش یهو فشارش بالا رفت، صورتش ورم کرد، زیر چشماش کبود شد و دیگه هیچوقت مثه قدیم نشد. خوشگلیش کمکم زیر ورمهای شدید محو شد ولی هنوزم لبخند میزد. دو هفته پیش که سفر رفته بود، ندیدمش، چند روز پیش که برگشت هم همینطور. ولی مطمئنم امروز صبح، آخرین حضورش تو این دنیا یه لبخند بود.
عروسیشون رو خیلی خوب یادمه. یادمه که الهه خواهرش، تکیه داده بود به ستون و هایهای گریه میکرد. برای عروس شدن خواهرش که حالا باید از هم جدا شدن و چند محل بینشون فاصله بیفته. یادمه الهه اینقدر گریه کرد که همراه خانواده داماد بردنش. نشست پیش عروس، تا آخرین لحظه که مهمونا بودن. عروس مدام بهش لبخند میزند. و نمیدونم حالا که فردا الهام لبخند نمیزنه، الهه با چه جنونی سر خاک ناله میکنه
*فرامرز اصلانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر