۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ولی؛ خانه من هست

درخت انجیر پیری که تو باغ بود
تموم کودکی‌های منو می‌دید*
همیشه روی زبانم بود که من در این دنیا فقط به دو چیز مادی وابستگی دارم (که در نهایت هم دلیل معنوی دارند) و یکی از آن دو، خانه‌ی شهرک بوده و هست. 
بار و بنه بسته بودیم به قصد هجرت. به دیار دور. غم اما دو تا بود؛ اولی همین ترک خاک و نبودن و ندیدن و دومی که بزرگ‌تر بود، ترک خانه برای همیشه. بعد از ما خانه‌ی شهرک برای آن‌همه نبودن خیلی بزرگ بود. انگار که آینه‌ای در مقابل آینه‌ای گذاشته باشند و نبودن را بی‌نهایت بار تکرار کند و هر دم به یاد آن یک نفر باقی‌مانده بی‌اندازد چقدر تنهاست. این شد که قبل ترک وطن، باید با خانه وداع می‌کردیم. 
با هر جعبه‌ای که می‌بستیم، هر بسته‌ای که از پله‌ها پایین می ‌آوردیم، هر وسیله‌ای که در کامیون می‌گذاشتیم و هر کیسه‌ای که دور می‌ریختیم نگاهی به خانه می‌انداختیم. به آجرهایش، به پنجره‌های چوبیش. به درهای شیشه‌ای، پله‌های سنگی. به گل‌های رز، درخت انار و خرمالو. به درخت انجیر. نگاه می‌کردیم و زیر نور ماه کم‌کم از آن خانه دور شدیم. درست مثل شن‌های یک ساعت شنی. 
روزهای اول غربت، همه‌ی غم دوری به کنار، فکر اینکه وقت برگشتن به وقت عید و تابستان و تعطیلات، دیگر خبری از آن خانه نیست، دیوانه‌مان می‌کرد. فکر اینکه توی همت-غرب باشی و خروجی شیخ فضل‌الله و یادگار را رد کنی اشک به چشمم می‌آورد. به چشم همه‌مان. 
یک ماه بعد پشت ویدیوکال نشسته بودیم که چشمم به پنجره‌‌های خانه خورد. انگار که معجزه به چشم دیده باشم؛ برگشته بود. به همان خانه. و بعد از آن تحمل روزهای دوری هزار برابر آسان شد.
همه‌ی این‌ها را گفتم که چه؟ که بگویم قضیه انجیر هم همین است. مهم نیست چقدر طول بکشد تا دوباره دست به حکاکی روی تنه‌اش ببرم. شاید فردا و شاید هرگز. مهم نیست من بالای درخت تاب می‌خورم، زیر سایه‌اش دراز کشیده‌ام، یا حتی دورترها به تماشاش نشسته باشم. هر چه هست، درخت انجیر باید پا برجا باشد. دلم به بودنش قرص باشد. 
این چند روز نبودنش پریشانم کرده بود و دوباره دیدنش نفسم را بالا آورد. حالا می‌توانم با خیال راحت به خواب زمستانی بروم. صدای باران پشت پنجره را بشنوم و کوتاه شدن روزها را ببینم … تا خیلی زود که دست‌هام دوباره جان بگیرند و جان خود را به کلمات بدهند، بروم بالای درخت و مثل همیشه تاب بخورم.
به قول زرمان  "می‌روم مدتی به مرغ و خروس و گاو و گوسفندهای نداشته‌ام برسم."
*فرامرز اصلانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر