دخترک برخلاف همیشه سه لایه کرم آرایشی روی صورتش مالید. و باز هم برخلاف همیشه یک لایه کرم پودر روی آن سابید. ریمل و خط چشم و سرمه و هر آنچه میشد روی چشمها نشاند. در ادامهی خلاف رفتار همیشگیاش، رژ لب را چندین و چند باره روی لب زد و نیمسایهی چال گونه را با رژ گونه پوشاند. توی عروسی لبخند زنان نشست. میوه پوست کند. شیرینی خورد. دور عروس چرخید. دست زد. رقصید. روسری را کشید روی سرش. تلفن زد. بغض کرد. حرفهاش لابهلای دست بزنید و شادی کنید های ویگن به آن طرف خط رسید. آن طرف خط سکوت کرد. بعد از سکوت طولانیش به دخترک گفته بود باید خوش بگذراند. این یک دستور همایونی بود. عروسی تمام شد. دخترک عبای بلند مشکی پوشید. کفشهای پاشنه بلند راه رفتنش را سخت میکردند. و دخترک میدانست ایراد از کفشها نیست. فکر و خیال است که مجال راه رفتن به او نمیدهد. روسری حریر رنگ رنگیاش را پوشید. پیراهن آبی با گلهای سرخ و صورتی زیر عبای مشکی کاملن پوشیده شده بود. توی آینه با دوستجانهاش عکس گرفته بود. خداحافظی کرد و توی ماشین نشست. دوباره تلفن زد. بماند که چه گفته و چه شنیده بود. تمام مسیر برگشت را به انتخاب راننده و دوست دیگرش ابی گوش داد. لبخند زد. لبخند زد. لبخند زد.
به خانه رسید. پنبه را به دست گرفت. شروع به پاک کردن ماسک سنگینش کرد. ماسک که پاک شد، چند لایه اشک خشک شده روی گونهاش پیدا کرد. اشکهای نباریده را پاک کرد. تسبیح شاه مقصودش را به دست گرفت. خوابید. فرار کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر