۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

دکتر جان

(بهار ۹۴ - وِی‌موث)

* [رفته بودم برای چند ماهی با او زندگی کنم. اولین صبح رسیدنم بود. سرم را از زیر پتو در آوردم. در چهارچوب در ایستاده بود. [چشمک] در مقابل [چشمک]. "بیدار شدی؟ می‌خواستم آب طالبی برات درست کنم گفتم صدای مخلوط کن بیدارت نکنه"
* هشت صبح می‌رفت سر کار. تا ۱۰ صبح تحمل. ده به بعد دلتنگی
* شریعتی سه تا کتاب داره. یکی واسه خودش، یکی واسه خدمت به جامعه، یکی هم برای خدمت به اسلام. تو مال خودمی
* [برای بار هزارم] این دب اصغرِ، اینم دب اکبر. ادامه‌ی این ملاقه رو بگیر، پنج برابر برو جلو؛ میشه ستاره‌ی شمالی. و خب من هم برای بار هزارم حواسم به خودش بود، نفهمیدم کدام ستاره کجا بود!
* [ساعت یازده ظهر زنگ زده] - زهرا جان بیدار شدی؟                                       + مگه قرار نبود صبح زود بیدارم کنی؟                                        - خیلی خوب خوابیده بودی، دلم نیومد 
* -هِلو ددی
+ آلبالو ددی
* به یکی میگن تولدت مبارک. میگه خیلی ممنون. تولد شما هم مبارک. [خنده‌ی همزمان. چه مهم است که این جک بی‌مزه را برای بار چند هزارم است که تحویل هم می‌دهیم.]
* اولش که رفته بودین هر شب گریه می‌کردم. چه سخت بود اون روزا
* + هر کی منو دیده میگه این پیرهنت خیلی قشنگه.
   - دوستای منم همیشه میگن پالتو و کفشت خیلی قشنگه. باورشون نمیشه با این سن هنور شما برام خرید می‌کنی.
* بچه‌ها بیاید، باز بابای زهرا براش غذا گذاشته به اندازه هممون هست. 
* ای مه من، ای بت چین، ای صنم
* [فردای روزی که در مورد رویای بوشهر براش حرف زده بودم] سلام زهرا جان، به دکتر الف ایمیل بزن. در مورد بوشهر باهاش صحبت کردم. خیلی مشتاقه کمکت کنه. اینم ایمیلش
* پاشین بیاین دیگه. آدم مگه چقدر عمر می‌کنه؟

امسالم به دوری گذشت. از راه دور می‌بوسمت. روزت مبارک. سایه‌ت مستدام عزیزترین. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر