۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

بلوط زمستانی*

در این روزهای بهاری که به سرعت از راه می رسند، چه خواهیم کرد؟ امروز صبح زود هوا گرفته بود، ولی اگر حالا به کنار پنجره بروی، شگفت‌زده می‌شودی و گونه‌ات را روی دستگیره‌ی پنجره می‌گذاری.** 
هوای شهر معروف به ابر و باران، دو هفته‌ای می‌شود که آفتابی شده و نتیجه‌اش منی شدم که سرمست و مجنون و تا حد زیادی ولگرد ساعت‌ها توی خیابان و پارک‌ها و لب رودخانه‌ها و زمین‌های سرسبز و نیمه‌جنگل‌ها و حتی خیابان‌های صنعتی و مغازه‌ها راه می‌روم. خسته که بشوم، به اولین صندلی‌ای که برسم، خواه کنار خیابان شلوغی باشد و یا روبروی دریاچه کوچک نزدیک خانه‌مان با چاشنی صدای پرندگان که مهسا همیشه عندلیب را جزو آنها می‌داند، می‌نشینم و از این آفتابی که همچون پیراهن حریری روی وجودم می‌افتد لذت می‌برم. 
به همین سبک و سیاق بود که طبق معمول هر روزه زیرانداز چهارخانه سبز و زرد را با یک بطری آب گذاشتم توی زنبیل آبی-زرد-نارنجی‌ام و طبق معمول این چند ماهه دادم به زی که حملش کند. توی پارک زی رفت بدود و من هم قرار شد سلانه سلانه تا همان درخت گیلاس همیشگی که روبروی دریاچه‌هست راه بروم و زیرانداز را جوری پهن کنم که اگر به آسمان نگاه کنیم منظره‌مان شکوفه‌ی گیلاس باشد و اگر به روبرو نگاه کنیم خورشید زل بزند در چشمانمان و بید مجنون به سختی دیده شود. زی تاکید کرد که بستنی هم سر راه بخرم و بخورم.
بستنی را که خریدم دلم خواست مسیرم را دورتر کنم. به سمت چپ پیچیدم و کمی جلوتر که رفتم محو درختانی شدم که نمی‌دانم میوه‌شان چه خواهد بود اما شکوفه‌های معرکه‌ی صورتی داشتند و بک‌گراندشان بیدمجنون‌های عظیمی بودند که قشنگ‌ترین سبز این روزها را نمایش می‌دادند و صدای پای آب تنها سخنران این بزم شورانگیز بود. به خودم که آمدم، بیشتر از نصف مسیر را سر به هوا راه رفته بودم و به اندازه‌ی کافی دیر رسیده بودم سر قرار که زی بگوید:
"کجا بودی تو؟ رفتم ببینم کجای باغ شکوفه‌ی جدید درآورده که تو رو اونجا پیدا کنم!"

*نام داستان کوتاهی از یوری ناگیبین
**کافکا 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر