به شهادت عکسهایی که دیدهام، درهای در افغانستان هست به نام درهی ارغوان. و همانطور که از اسمش پیداست به درختهای ارغوانش معروف است. و این فصل سال یک بنفش ارغوانی روی سبز با بکگراند آبی منظرهی معرکهای را رقم زده. چیزی که زیباترش میکند دره بودنش است. شاید اگر تپه بود اینقدر برایم جذاب نمیشد. دره مثل پناهگاه میماند و چه پناهی زیباتر از این همه بیرق گلگون بهار؟ دلم میخواست این موقع سال آنجا باشم.
به گواه کتابهایی که خواندهام و حرفهایی که شنیدهام در ژاپن فصل روییدن 'ساکورا' هاست. ساکورا همان شکوفهی گیلاس است. بیشترشان به رنگ گلبهی و ردیف درختان گیلاس در کنار رودخانهها تصویر رویایی را خلق کردهاند. گفتن ندارد که چقدر دلم میخواهد این موقع سال آنجا باشم.
و اما به سند چشمهایم، به روایت خاطراتم و با صدای پای اردیبهشت میدانم به فصل توت حیاط خونهی آقاجون نزدیک میشویم. تا به حال هر جا توانستم از این روزها نوشتم و هنوز هم انگار هزار هزار کلمه بدهکارم برای نوشتن از فصل توت و رویای هفت سالگی.
به گواه کتابهایی که خواندهام و حرفهایی که شنیدهام در ژاپن فصل روییدن 'ساکورا' هاست. ساکورا همان شکوفهی گیلاس است. بیشترشان به رنگ گلبهی و ردیف درختان گیلاس در کنار رودخانهها تصویر رویایی را خلق کردهاند. گفتن ندارد که چقدر دلم میخواهد این موقع سال آنجا باشم.
و اما به سند چشمهایم، به روایت خاطراتم و با صدای پای اردیبهشت میدانم به فصل توت حیاط خونهی آقاجون نزدیک میشویم. تا به حال هر جا توانستم از این روزها نوشتم و هنوز هم انگار هزار هزار کلمه بدهکارم برای نوشتن از فصل توت و رویای هفت سالگی.
حیاط خونهی آقاجون سه تا درخت توت داشت. یکی سفید و دو تا سیاه. درخت سفید انگار کمال همنشین درش اثر کرده بود و پا به پای کاج مجاورش قد کشیده بود و سر به آسمان رسانده بود. رویای دور دست ما بود. باید منتظر باد میماندیم که شاید بوزد و توتها را به دامنمان بیاندازد و یا به خواهش و تمانا از پسر دایی که از درخت بالا برود و از آن بالا شاخهها را تکان بدهد و ما را از باران توت سفیدِ شیرین سیراب کند.
داستان دو توت سیاه اما فرق میکرد. دو درخت در فاصله ی کمتر از دو متر از یکدیگر و حد فاصل این دو، درخت ابریشم بود. و حصار باغچه را شمشادهای سبز شکل داده بودند و رز قرمز روندهای روی این سبز تیره دلبری میکرد. بهار که میشد از بالای کوه میتوانستی بفهمی همان خانهای که گلهای بی نظیر ابریشم دارند خونهی آقاجون هست و بعد ها که درخت را قطع کردند راه خانه گم شد. توتها سخاوتمندترین این باغ بودند. یکی کوچک و نحیف و کم بار و دیگری انگار درخت بهشتی بود. تنهی درخت تا یکمتر و نیم صاف بالا آمده بود و بعد نود درجه چرخیده بود و به اندازهی ۵۰ سانتی متر عمود بر تنه ادامه پیدا کرده بود، بعد از آن هم دوباره راه آسمان گرفته بود. این ۵۰ سانتی متر لژ پادشاهی بود. خوشبخت بودی که میتوانستی از درخت بالا بروی و آن جا بنشینی و اگر رودی در خانه بود میتوانستم صحنه را به جنات تجری من تحت الانهار تشبیه کنم. آن بالا رویای دست یافته بود. تا چشم کار میکرد توت سیاه بود. توتها سهم ما، برگها برای کرمهای ابریشم. مسالمت آمیز زندگی میکردیم.
سهم 'ما' که میگویم به بچهها و نوهها و فامیل ختم نمیشود. نصف درخت بیرون از خانه سر کشیده بود و سهم رهگذران کوچه بود. سهم پسرهای دبیرستان روبری خانه که مامانجون دل پری ازشان داشت. درخت که به اوج کمال میرسید موزاییکهای حیاط بنفش میشدند، ماشینی اگر زیر درخت بود به چند دقیقه نرسیده که خالهای رنگ توت میگرفت و آدم اگر زرنگ بود میتوانست دهان باز کند و توت مستقیما وارد دهانش شود.
درخت توت حقیقت هفت سالگی من بود و رویای بیست سالگی. روزی که بار بسته بودیم از آن شهر تا باز هم برویم سراغ سرنوشتمان که معلوم نیست کجای این جهان به انتظار نشسته به درخت توت خیره شده بودم. به اینکه تا چند سال دیگر باید صبر کنم تا این موقع سال مدرسه و دانشگاه و مشغله نداشته باشم و بتوانم دوباره بیخیال و رها بالای درخت توت بپرم. اشک که میریختم میدانستم بازگشت به این زودیها محقق نخواهد شد ولی آدمیزاد است. دل به آرزوهایش میبندد.
یازده سال بعد توانستم از دل همهی این مشغلهها فرار کنم و به خانهی آقاجون پناه ببرم. به اردیبهشتش. به فصل توت و ابریشم و رز رونده.
درختهای توت سیاه را قطع کرده بودند، به دلیل اینکه ماشینها و موزاییکها را کثیف میکند و پسرهای دبیرستان مزاحمت ایجاد میکنند و توجیه میکردند که درخت خراب شده بود، میوه نمیداد دیگر. سال بعدش هم ابریشم و شمشاد و رز رونده. جایش را موزاییک کردند و موزاییکها و ماشینها همیشه تمیز میمانند. آن همه طعم توت زیر سیمان نشسته. و دایی بعد دو سال نهال شاهتوت کاشته به امید اینکه جای آن درخت رویایی را بگیرد.
داستان دو توت سیاه اما فرق میکرد. دو درخت در فاصله ی کمتر از دو متر از یکدیگر و حد فاصل این دو، درخت ابریشم بود. و حصار باغچه را شمشادهای سبز شکل داده بودند و رز قرمز روندهای روی این سبز تیره دلبری میکرد. بهار که میشد از بالای کوه میتوانستی بفهمی همان خانهای که گلهای بی نظیر ابریشم دارند خونهی آقاجون هست و بعد ها که درخت را قطع کردند راه خانه گم شد. توتها سخاوتمندترین این باغ بودند. یکی کوچک و نحیف و کم بار و دیگری انگار درخت بهشتی بود. تنهی درخت تا یکمتر و نیم صاف بالا آمده بود و بعد نود درجه چرخیده بود و به اندازهی ۵۰ سانتی متر عمود بر تنه ادامه پیدا کرده بود، بعد از آن هم دوباره راه آسمان گرفته بود. این ۵۰ سانتی متر لژ پادشاهی بود. خوشبخت بودی که میتوانستی از درخت بالا بروی و آن جا بنشینی و اگر رودی در خانه بود میتوانستم صحنه را به جنات تجری من تحت الانهار تشبیه کنم. آن بالا رویای دست یافته بود. تا چشم کار میکرد توت سیاه بود. توتها سهم ما، برگها برای کرمهای ابریشم. مسالمت آمیز زندگی میکردیم.
سهم 'ما' که میگویم به بچهها و نوهها و فامیل ختم نمیشود. نصف درخت بیرون از خانه سر کشیده بود و سهم رهگذران کوچه بود. سهم پسرهای دبیرستان روبری خانه که مامانجون دل پری ازشان داشت. درخت که به اوج کمال میرسید موزاییکهای حیاط بنفش میشدند، ماشینی اگر زیر درخت بود به چند دقیقه نرسیده که خالهای رنگ توت میگرفت و آدم اگر زرنگ بود میتوانست دهان باز کند و توت مستقیما وارد دهانش شود.
درخت توت حقیقت هفت سالگی من بود و رویای بیست سالگی. روزی که بار بسته بودیم از آن شهر تا باز هم برویم سراغ سرنوشتمان که معلوم نیست کجای این جهان به انتظار نشسته به درخت توت خیره شده بودم. به اینکه تا چند سال دیگر باید صبر کنم تا این موقع سال مدرسه و دانشگاه و مشغله نداشته باشم و بتوانم دوباره بیخیال و رها بالای درخت توت بپرم. اشک که میریختم میدانستم بازگشت به این زودیها محقق نخواهد شد ولی آدمیزاد است. دل به آرزوهایش میبندد.
یازده سال بعد توانستم از دل همهی این مشغلهها فرار کنم و به خانهی آقاجون پناه ببرم. به اردیبهشتش. به فصل توت و ابریشم و رز رونده.
درختهای توت سیاه را قطع کرده بودند، به دلیل اینکه ماشینها و موزاییکها را کثیف میکند و پسرهای دبیرستان مزاحمت ایجاد میکنند و توجیه میکردند که درخت خراب شده بود، میوه نمیداد دیگر. سال بعدش هم ابریشم و شمشاد و رز رونده. جایش را موزاییک کردند و موزاییکها و ماشینها همیشه تمیز میمانند. آن همه طعم توت زیر سیمان نشسته. و دایی بعد دو سال نهال شاهتوت کاشته به امید اینکه جای آن درخت رویایی را بگیرد.
این یادداشت و تمام حس خوب آن روزها؛ طعم شیرین توت سفید و ترش توت سیاه تقدیم میشود به جناب. برای حضور بیدریغش که در هر فصل حکم اردیبهشت را دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر