۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

حیف بهار است که مفت مفت از دست برود

من اما خنده‌ات را می‌خوام
حتا اگر بهایش راه رفتنم بر کفِ دست‌ها باشد در خیابانی شلوغ،
چون دلقکی
که خوش دارد شنیدن صدای خنده‌ی تو را
در جرینگ جرینگِ سکه‌هایی
که از جیب‌هایش
بر سنگ‌فرشِ پیاده‌رو می‌ریزند *
دخترک آن روز تمام ترس و بغض و اشک و دلهره‌‌هایش را ریخته بود توی کاسه؛ هم زده بود و کیک سیب و دارچین پخته بود. کیک را آورد برای ما. توی ماشین وسط خیابان ادوارد براون خوردیم. باید بهش می‌گفتم یک آشپز حرفه‌ای ست که حتی بلد است بغض را جوری بپزد که خوش طعم باشد. 
دخترک از من قول گرفته ابر بهاری نباشم و من قبول کردم. در ازایش ابر تابستان شده‌ام. بی موقع و عجیب. گرفته و در فکر. در فکر لحظه‌های او. در فکر آخر داستان. آخر این سریال هزاران قسمتی. این درامِ تراژدیِ کمدیِ رازآلودِ ترسناک.
دخترک که خسته می‌شود، تنها و دلشکسته و پریشان می‌شود، به اسم کاملش صداش می‌کنم. که یادش بیاید چقدر کامل است. چقدر زیباست. که بداند چقدر دلم برای روزهای کامل بودنش تنگ شده. برای روزهایی که همه چیز قطعی بود و نسبیت معنی نداشت. 
دل دخترک باید که آرام بگیرد. من دل‌تنگ دخترکم. دل‌تنگ سرمستی‌اش.

*یغما گلرویی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر