روضه تمام شد و داشتند سفره را میانداختد که ثریا خانم روسریاش را پوشید و بلند شد. به راهرو که رسید برگشت و سعی کرد با ایما و اشاره به افتخار خانم بگوید دارد میرود. هر چه کرد توی آن شلوغی افتخار خانم متوجه نشد و سر آخر مجبور شد بلند بلند داد بزند: "اِفی...اِفی" و بالاخره متوجهاش کند تا سر برگرداند. ثریا خانم ادامه داد: "من دارم میرم، عجله دارم. ساعت ۳ وقت دکتر دارم برای قلبم. نمیرسم ناهار بمونم" و بعد هم از همان راه دور با افتخار خانم خداحافظی کرد و تند تند به سمت درب خروجی رفت. توی مسیر مدام به سمت این و آن 'خداحافظ' میگفت و التماس دعا داشت. نادیا و حورا و مهدیه و سارا و بقیه خانمهای جوان مشغول چیدن سفره شدند. سفره و بشقابها یکبار مصرف بود ولی زهرا خانم، صاحب مجلس، گفته بود "قاشق چنگال ها باید استیل باشه. آدم دیوونه میشه تا دو لقمه با این قاشق چنگالای پلاستیکی غذا بخوره. مخصوصا اگه غذا مرغ و گوشت باشه." سالاد و شلهزرد و محلبیه و حلوا را روی سفره گذاشتند، بعد هم عدس پلو با گوشت و کشمکش آوردند و نوشابه و آب را هم کنار بشقابها گذاشتند. لیوانهای یک بار مصرف را هم توی سفره پخش کردن. زنهای عرب سعی میکردند به فارسی از بقیه بخواهند ظرف سالاد و غذا را دستشان دهند و ایرانیها به انگلیسی جوابشان را میداند. غذا خوردن که تمام شدم یک کیسه زباله برداشتم و شروع کردم به جمع کردن ظرفهای یک بار مصرف. زهرا خانم چند بار تایید کرد حواست باشد قاشق چنگالها را دور نریزی. وسط جمع و جور بودم که اعظم خانم صدایم کرد، گفت بیا ببوسمت و چون خانم احمدی هم بلند شده بود با او هم روبوسی کردم. بعید میدانم حتی اسمم را بداند. بعد اعظم خانم توی گوشم گفت پسری که معرفی کرده بودی چند هفته پیش پدر و مادرش آمدند خواستگاری. پسر هم گفته بود چند هفتهی بعد سمینار دارم، میایم لندن و یک روز قبل سمینار زنگ زده گفته برنامهام کنسل شد. حالا هم دو سه هفتهست خبری نشده.
زهرا خانم پشت بلندگو اعلام میکرد: "خانمها اگر دوست دارید کسی به جایتان شب جمعه زیارت امام حسین برود، ۵ پوند به حساب ایتام بریزید و یک آقایی به جای شما زیارت میکند." طاهره خانم طبق معمول مشغول ظرفها بود، بهش گفتم قاشق چنگالها را بده به من، شما برو سراغ کارهایی که نظارت میخواهد. مشغول شستن ۱۰۰ دست قاشق، چنگال،کفگیر و سالادخوری شدم و مهلقا خانم هر چند دقیقه یک بار کلی دعا به جانم میکرد که الهی حاجت روا شوی. آخر کار اعتراف کرد من را با سارا اشتباه گرفته و تمام دعاهام به حساب سارا رفته. بهش گفتم یک جوری برَِشان گردان طرف خودم؛ خیلی احتیاج دارم. طاهره خانم چادر رنگی پوشید و مدام میرفت توی حیاط غذا میآورد تا بین مهمانها تقسیم کند و فخری خانم آنجا مامور شده بود که حتی یک برنج هم باقی نماند و همهی غذاها و دسرها بین مهمانها پخش شود. شستن قاشق چنگالها که تمام شد با ثریا خانم و فخری خانم نشستیم به خشک کردن و دستهبندی کردنشان. طاهره خانم یک بسته کش آورد که هر شش قاشق و چنگال را به هم ببندیم. الیزابت خانم شروع کرد به چایی آوردن و همه نشستند دور میز. طاهره خانم و زهرا خانم تازه فرصت پیدا کردن ناهار بخورند و این میان ما مدام ازشان جای وسایل را میپرسیدیم. قرار شد سوالهایمان جوری باشد که با سر بتوانند جواب دهند و مزاحم غذا خوردنشان نباشیم. کارها داشت تمام میشد که یک دفعه نادیا آمد توی اتاق. کللی غیبتش را کرده بودند که از زیر کار در رفته، و معلوم شد توی اتاق مشغول تا کردن چادرها و جابهجا کردن سجادهها بوده. الیزابت خانم پرسید از حاج حسین خبر نداری. گفتم نه، چند هفته پیش زنگ زده بود برای کربلا. گفت داشتم بلیت میگرفتم یاد تو افتادم، من هم گفتم خودت میدانی این یکی را اجازه ندارم، و او هم اصراری نکرد. گفت 'اجازهی این یکی را من نمیتونم بگیرم. مسئولیتش سنگینه" من هم گفتم پس التماس دعا. فخری خانم زنگ زد به خانم موسوی، و بعد رو به جمع گفت "مریض شده بود. تازه از مکه برگشته، از این مریضیها که همه میگیرند" توی دلم گفتم، کاش ما مکه برویم، مریضیش هم خوش است. بعد ادامه داد که امشب مراسم چهلم مادر عروس مریم خانم است و او هم دعوت دارد، همین که این جمله را گفت خانم سوری داد زد: "نمیری که" و فخری خانم گفت نه. عذرخواهی کرده و گفته نمیتواند برود. خانم سوری گفت: "خوب کردی، به شوهرت قول دادم خودم برسونمت خونه". بعد هم ادامه داد: "خب دیگه، ما واقعا بریم. هر چند که زهرا خانم! ما را بد عادت کردی به این برنامه، نمیدونم فردا صبح که دیگه اینجا نمیام باید چی کار کنم. به هر صورت التماس دعا. اجرتون با حضرت زهرا" و زهرا خانم در جوابش گفت: "خوش آمدید، حلال کنید."
این داستانک تقدیم میشود به خانم میم. دلم میخواست بلند بلند برایش میخواندم.
زهرا خانم پشت بلندگو اعلام میکرد: "خانمها اگر دوست دارید کسی به جایتان شب جمعه زیارت امام حسین برود، ۵ پوند به حساب ایتام بریزید و یک آقایی به جای شما زیارت میکند." طاهره خانم طبق معمول مشغول ظرفها بود، بهش گفتم قاشق چنگالها را بده به من، شما برو سراغ کارهایی که نظارت میخواهد. مشغول شستن ۱۰۰ دست قاشق، چنگال،کفگیر و سالادخوری شدم و مهلقا خانم هر چند دقیقه یک بار کلی دعا به جانم میکرد که الهی حاجت روا شوی. آخر کار اعتراف کرد من را با سارا اشتباه گرفته و تمام دعاهام به حساب سارا رفته. بهش گفتم یک جوری برَِشان گردان طرف خودم؛ خیلی احتیاج دارم. طاهره خانم چادر رنگی پوشید و مدام میرفت توی حیاط غذا میآورد تا بین مهمانها تقسیم کند و فخری خانم آنجا مامور شده بود که حتی یک برنج هم باقی نماند و همهی غذاها و دسرها بین مهمانها پخش شود. شستن قاشق چنگالها که تمام شد با ثریا خانم و فخری خانم نشستیم به خشک کردن و دستهبندی کردنشان. طاهره خانم یک بسته کش آورد که هر شش قاشق و چنگال را به هم ببندیم. الیزابت خانم شروع کرد به چایی آوردن و همه نشستند دور میز. طاهره خانم و زهرا خانم تازه فرصت پیدا کردن ناهار بخورند و این میان ما مدام ازشان جای وسایل را میپرسیدیم. قرار شد سوالهایمان جوری باشد که با سر بتوانند جواب دهند و مزاحم غذا خوردنشان نباشیم. کارها داشت تمام میشد که یک دفعه نادیا آمد توی اتاق. کللی غیبتش را کرده بودند که از زیر کار در رفته، و معلوم شد توی اتاق مشغول تا کردن چادرها و جابهجا کردن سجادهها بوده. الیزابت خانم پرسید از حاج حسین خبر نداری. گفتم نه، چند هفته پیش زنگ زده بود برای کربلا. گفت داشتم بلیت میگرفتم یاد تو افتادم، من هم گفتم خودت میدانی این یکی را اجازه ندارم، و او هم اصراری نکرد. گفت 'اجازهی این یکی را من نمیتونم بگیرم. مسئولیتش سنگینه" من هم گفتم پس التماس دعا. فخری خانم زنگ زد به خانم موسوی، و بعد رو به جمع گفت "مریض شده بود. تازه از مکه برگشته، از این مریضیها که همه میگیرند" توی دلم گفتم، کاش ما مکه برویم، مریضیش هم خوش است. بعد ادامه داد که امشب مراسم چهلم مادر عروس مریم خانم است و او هم دعوت دارد، همین که این جمله را گفت خانم سوری داد زد: "نمیری که" و فخری خانم گفت نه. عذرخواهی کرده و گفته نمیتواند برود. خانم سوری گفت: "خوب کردی، به شوهرت قول دادم خودم برسونمت خونه". بعد هم ادامه داد: "خب دیگه، ما واقعا بریم. هر چند که زهرا خانم! ما را بد عادت کردی به این برنامه، نمیدونم فردا صبح که دیگه اینجا نمیام باید چی کار کنم. به هر صورت التماس دعا. اجرتون با حضرت زهرا" و زهرا خانم در جوابش گفت: "خوش آمدید، حلال کنید."
این داستانک تقدیم میشود به خانم میم. دلم میخواست بلند بلند برایش میخواندم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر