از یک تا چهل و پنج بشمار. شمردی؟ این شد چهل و پنج ثانیه. حالا حساب کن ما چهل و پنج روز منتظر موندیم، تا بیای. تمام این مدت جایی بودیم نه رو زمین نه تو آسمون. همهی این روزا پریشون بودیم و سرگردون. منتظر برگشتنت. برگردی که چی بشه؟ که بغلت کنیم؟ببوسیمت؟ از نزدیک ببینیمت؟ بخندیم و بگردیم و برقصیم؟ که خیابونای شهر رو متر کنیم و طبقهی بالای قنادی کیک صبحونه بخوریم؟ نه خانم میم. چهل و پنج روز منتظر موندیم تا وداع کنیم. چشم انتظار موندیم که با خودمون بخونیم "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود." و ناتوانتر از همیشه تماشات کنیم. کی میگه خاک سرده؟ خاک داغه، درست مثل داغ دل من. چه هر روز زیباتر میشی خانم میم. تصدقت
* رضا کاظمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر