اولین روزی که رفتم سر تمرین هوا در انگلیسیترین وضع ممکن بود. باد با سرعت بسیار زیادی دونه های درشت بارون رو تو صورت آدم،درست مثل یه سیلی سخت، میکوبوند. اینقدر بد بود که دو تا آدم توی ذهنم جلسه برگزار کرده بودند که حالا از هفتهی بعد شروع کن. یکی موافق و دیگری مخالف. حرفاشون خیلی مهم نبود چون من به خودم قول داده بودم هر طور که شده اون روز برم سر تمرین. وقتی رسیدم تو زمین، پشت نردههای آهنی وایساده بودم که مطمئن بشم درست اومدم، کاپیتان تیم از اون دور داد زد "زهرایی؟ چقدر خوب که تو این هوا تونستی خودتو برسونی." منتظر نگاش میکردم که بیاد طرف نردهها و در رو برام باز کنه. همینطور که نزدیکتر میشد گفت: "قفله. باید از روش بپری تا بتونی بیای تو."
وقتی ایران به آرژانتین باخت، بابا برای دلداری دادن به فا مدام توضیح میداد که فوتبال هم مثل زندگیه. من اما فکر میکنم راگبی تصویر خیلی دقیقتری از زندگی رو به نمایش میذاره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر