خب من واقعا دلم تنگ نشده بود. بحث سر دلتنگی برای او نبود، انگار که این حس در وجودم کشته شده بود. حتی خیلی مواقع احساس ناراحتی و استیصال داشتم از اینکه در جواب هیچکدام از "دلم برایت تنگ شده" هایی که به سمتم سرازیر می شد یک "منم همینطور" نمی گفتم. دروغش را هم بلد نیستم، احساسات دروغین من به حدی قلابی هستند که همان لحظه خودشان فریاد میزنند حقیقت ندارند و خب من هم هیچ گاه اصراری بر استفاده ازشان ندارم.
مطمئن بودم که از سکوتم، از جوابم، ناراحت شده، اما در آن لحظه کاری از دستم بر نمیآمد. تا آنکه شبی دل تنگش شدم. همان لحظه برایش نوشتم که 'به خدا دلتنگتم' و بعد برایش گفتم 'دلتنگی بی اندازه' و برایم گفت که با خودش فکر می کند که همیشه دل او بیشتر تنگ میشود، چون وقت زیادی برای این کار دارد
و برایش گفتم، دل تنگی من هیچ گاه طول و عرض ندارد. با دست و اعداد و ارقام نمی توانم نشانش دهد. باید با نفس بگویم. گفتم وقتی اعترافش می کنم یعنی به معنی واقعی کلمه چیزی از دلم باقی نمانده و همیشه آرزو می کردهام که کاش می شد آدم دل تنگ برای لحظهای بال در بیاورد، برود آن کسی که می خواهد را ببیند، در آغوشش بگیرد، ببوسدش و بعد دوباره برگردد به دنیای خودش. بهش گفتم اگر این هم نشد همیشه از خدا می خواهم آن آدم را بیاورد توی رویاهام. اینطوری لااقل توی خواب می بینمش. پرسید: آنوقت توی خواب می بینیش؟
گفتم: نه، و چون نمی بینم دل تنگی ام عمیقتر میشود. غرق میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر