دیگر به هیچ چیز این دنیا دل نخواهم بستنه بادی که مرا رقصاند
و نه بارانی که مرا گریاند
به خودم که آمدم، نوشابه به دست، نشسته بودم روی نیمکت کنار خیابان، به تماشای مردمی که منتظر بودند چراغ عابر پیاده سبز شود. و احتمالا آن آدم های منتظر هم، مشغول تماشای دخترکی که کتونی های آبی روشن با بند های زرد فسفری پوشیده و با پایش در حال ضرب گرفتن با آهنگ توی گوشش بود. انگار نه انگار که چند دقیقه ی پیش پشت تلفن با حاج حسین از بزرگترین حسرت زندگی م حرف زده بودم، بهش گفته بودم که باید سخت و عمیق برایم دعا کند و بعد از قطع کردن تلفن یک آه عمیق کشیده بودم، و انگار نه انگار قبل از آن تمام خیابان را هنگام دویدن با آهنگ آرش بلند بلند خندیده بود و باز هم انگار نه انگار که قبل تر توی پارک همهی روزها و اتفاقات را با خودم مرور کرده بود. همه را دویده بودم و از همه شان فرار کردم. به قول زی از یه مرحله ای به بعد هیچ چیز دوام نمی یابد، هیچ حسی ماندگار نیست. نه غم و نه شادی، نه آرزو و نه حسرت و ما از آن مرحله گذر کرده ایم.
و نه بارانی که مرا گریاند
به خودم که آمدم، نوشابه به دست، نشسته بودم روی نیمکت کنار خیابان، به تماشای مردمی که منتظر بودند چراغ عابر پیاده سبز شود. و احتمالا آن آدم های منتظر هم، مشغول تماشای دخترکی که کتونی های آبی روشن با بند های زرد فسفری پوشیده و با پایش در حال ضرب گرفتن با آهنگ توی گوشش بود. انگار نه انگار که چند دقیقه ی پیش پشت تلفن با حاج حسین از بزرگترین حسرت زندگی م حرف زده بودم، بهش گفته بودم که باید سخت و عمیق برایم دعا کند و بعد از قطع کردن تلفن یک آه عمیق کشیده بودم، و انگار نه انگار قبل از آن تمام خیابان را هنگام دویدن با آهنگ آرش بلند بلند خندیده بود و باز هم انگار نه انگار که قبل تر توی پارک همهی روزها و اتفاقات را با خودم مرور کرده بود. همه را دویده بودم و از همه شان فرار کردم. به قول زی از یه مرحله ای به بعد هیچ چیز دوام نمی یابد، هیچ حسی ماندگار نیست. نه غم و نه شادی، نه آرزو و نه حسرت و ما از آن مرحله گذر کرده ایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر