چشم هایم را که باز کردم، قبل از اینکه نفسم را، که کاملا حبس شده بود، رها کنم. گفتم: الحمد الله رب العالمین. بازدم را که کشیدم دوباره گفتم الحمد الله رب العالمین و نفسم که سر جایش برگشت و به حالت طبیعی آمدم، باز هم گفتم الحمد الله رب العالمین. جایی شنیده بودم که اگر خواستی خدا را آنگونه که شایسته باشد، شکر کنی. این عبارت را بگو. و من آن لحظه، از ترس خوابی که دیدم بودم، و از شدت خوشحالیِ حقیقت نداشتنش باید خدا را آنگونه که شایسته اش بود شکر می کردم. ساعت ۶ و ۲۸ دقیقه ی صبح بود. به آسمان ابری و تاریک نگاه کردم، و نمی دانستم از ترس خوابم، به خواب جدیدی پناه ببرم، یا به بیداریِ پر از استرس. چشم ها را بستم و خوابیدم. سه ساعت بعد از شدت دست درد از خواب پریدم. و گریان زی را صدا کردم. که بیا و دستم را تکان بده، خودم نمی توانم جابهجایش کنم. نجات یافتم از خوابی که نفسم را بریده بود. جانی برایم نمانده بود، آنقدری که فقط می توانستم نگاه کنم، حتی توان شکر کردن را نداشتم. این بار از رختخواب فرار کردم. ۹ ساعت پر از استرس و آشوب و اشک و بی پناهی را از سر گذرانه بودم. یاد شانزده سالگی افتادم، روزهایی که تقریبا هر روز با همین اوضاع از خواب بیدار می شدم. تمام شب را انگار که در بزرگترین جنگ جهانی شرکت کرده باشم یک نفس می جنگیدم و صبح که از خواب بیدار می شدم ضربان قلبم تند می زد و نفس نفس میزدم، خوابیدن نه تنها آرامشم نمیداد، که همان اندک نفس باقی مانده را از من میگرفت. یک روز از خواب بیدار شد(فرار کردم) و رفتم پیش بابا، زدم زیر گریه که من خسته شدم. صبح تا شب توی زندگی درگیرم، شب تا صبح باید تو خواب بجنگم. هیچ جانی برایم نمانده. اینطور شد که بابا قرص های سفید کوچک را بهم داد. گفت هر شب یک نصفه قبل خواب بخور. و تا مدت ها آرامشم وابسته به قرص سفیدها بود.
عصر که نشسته بودم طبقه ی بالای اتوبوس و سرم را به شیشه تکیه داده بودم، به دنبال راهی بودم که فکرم را از اتفاقات صبح پاک کنم. شروع کردم به یادآوری لذت بخش ترین خواب های عمرم و وقتی آدمی با حافظه ی با ارفاق جلبک، چیزی به یادش می ماند، به این معنی ست که آن اتفاق بسیار ویژه و به یاد ماندنی بوده.
۱۰- خوابیدن روی یک صندلی نیمه تخت، در یک آرایشگاه فوق شلوغ زنانه. تمام کارهای رفتن ما از لحظه ی تصمیم تا لحظه ی رفتن، دو هفته طول کشید. اینطور بود که از هر فرصت کوتاهی برای خوابیدن استفاده می کردیم. همراه من که دیده بودم کم کم دارم از هوش می روم، از خانم آرایشگر خواهش کرد یکی از صندلی هاش را به من بدهد. و من میان صدای نامقطوع سشوار و خانم ها و غیبت و صحبت ها به خواب عمیقی رفتم.
۹- همه ی آن روزها دلم فراموشی و خواب می خواست. و خسته ی سفر و صبح بیدار شدن و شب دیر خوابیدن بودم. حوصله ی خرید هم نداشتم. جماعت که رفتن توی مغازه ها به گشت و گذار، سرم را گذاشتم روی پای فا، وسط شلوغیِ وحشتناک فروشگاه خوابم برده بود. فا هم نشسته بود با منِ خوابیده به سلفی گرفتن.
۸- خوابیدن توی طبیعت. اولیش کنار رودخانه کهمان، دومی در چم تکله و سومی ش وسط جنگل های نزدیک بروجرد. دومی به مراتب از دو تای دیگر لذت بخش تر بود. بر خلاف همیشه که یک ایل آدم جمع می شدیم تا به دل طبیعت بزنیم، این دفعه به اندازه ی دو ماشین آدم بودیم. بعد از حدود ۴۵ دقیقه پیاده روی رسیدیم کنار یک چشمه، در کوهپایه ی مشترک دو کوه بساط را پهن کردیم و روی زیر انداز حصیری دراز کشیدم. حدود یک ساعت با یک پوزیشن ثابت زیر آفتاب معرکه ی اردیبهشت خوابیدم. آستین سمت چپم به اندازه ی ده سانت بالا رفته بود و تا ده ماه دستم به اندازه ی ده سانت برنزه شده بود. هر وقت می دیدمش یاد خواب دل انگیز آن ظهر بهاری می افتادم و دلم گرم می شد.
۷- همه ی خواب هایی که روز اول برگشت به ایران می کنم.(به جز خواب ۲۳ اسفند) وارد خانه که می شوم احساس می کنم سقف بلند تر است، هوا مطبوع تر است و دنیا به کام است. احساس می کنم همه ی آدم ها جمع شده اند دور من تا حواسشان باشد خوب بخوابم. و آرام. از میان همه ی این دفعات، بهار چهار سال پیش (که برگشته بودم چند ماهی پیش بابا زندگی کنم) وقتی بعد از یک خواب طولانی بیدار شدم و بابا را دیدم که مخلوط کن به دست دم اتاق ایستاده و منتظر بیدار شدن من است تا آب طالبی را درست کند. و خرداد امسال که با حالتی رو به موت خودم را به خانه رساندم تا فقط بخوابم، حتی اگر به خواب ابدی بروم، از رتبه های بالاتری برخوردارند.
۶- از شدت دردی که به جانم افتاده بود تا صلاه صبح به خودم پیچیده بودم و همه ی اطرافیان فقط تماشایام می کردند، کاری از دستشان بر نمی آمد و فقط این وسط مرضیه سعی می کرد با حوله داغ کردن و گذاشتنش روی معده ی زبان نفهم من کمی آرامم کند. اذان صبح را شنیدیم تقریبا به پایان ماراتن نزدیک شدم و کم کم خوابم برد. تا فردا عصرش یک سره خوابیدم
۵- حقیقت این است که آنقدر نوشتن این متن طول کشید که شماره ی پنج را فراموش کردم (اشاره به همان حافظه ی جلبکی)
۴- خواب بعد از بیهوشی یک نعمت است. اول اینکه کسی کاری به کارت ندارد، تو اجازه داری تا جان داری بخوابی،(فقط باید هر چند ساعت یک بار بیدار شوی و نشان بدهی هنوز زنده ای) دوم اینکه دست خودت نیست، هر چقدر هم بخواهی خودت را هشیار و سرحال نشان دهی وسط حرف زدن خوابت می گیرد و سوم اینکه هر دفعه بیدار میشوی بهت آبمیوهی تازه می دهند و به ادامه ی خواب تشویقت می کنند
۳- پشت بخاری نفتی بنفش خونه ی آقاجون، به اندازه ی یک نفر جا بود. و آنجا دنج ترین جای خانه بود. شب های سرد زمستان هفت سالگی، عمیق ترین و لذت بخش ترین خواب ها را پشت آن بخاری داشتم. خواب هایی آرام که به شیر داغ و نان گرم صبحانه با دختر خاله و پسر دایی و مامانجون ختم می شد.
۲- بعد از نماز مغرب رسیده بودیم و حرم بی اندازه شلوغ بود. آنقدری که تصمیم گرفتیم چند ساعتی صبر کنیم. بعد از مریضی و اعمال سخت آن چند روز و پیاده روی های طولانی مدت دلم برای یک خواب درست و حسابی به شدت لک زده بود. دقیقا از ساعت ۷ تا ۱۱ شب، توی مسجد الحرام، روبری کعبه در ضلع شمال غربی خوابیدم. و به قول بابا بهترین خواب های عمر را آنجا می توان داشت، "انگار که خونه ی بابامه، حتی از اونجا هم بهتر"
۱- توی منی. بعد از سه روز با میانگین خواب ۳ ساعت در روز. لحظه ای که همه ی وسایل را جمع کرده بودند، و آماده ی رفتن بودیم، وسط چادری که حالا دیگر کَفَش شن و ماسه بود دراز کشیدم و به اندازه ی چند دقیقه عمیق ترین و مسرت بخش ترین خواب عمرم را تجربه کردم. بیدار که شدم سرم دقیقا به موازات آسمان بود، همان قسمت از سقف چادر، پاره شده بود و آفتاب دقیقا توی صورتم می تابید، از شدت نور چند دقیقه طول کشید تا بتوانم چشمانم را باز کنم!
یک نکته ی مشترک بین همه ی این خواب ها بود، که در هیچ کدامشان خواب ندیدم(حالا شما هی دلیل علمی بیاورید که امکان ندارد، حتما خواب دیده ای و یادت نیست) و شاید دلیل به یاد ماندنی بودنشان همین سادگی و سکوت شان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر