...می دونی فرق ماهی ها با آدمه و قایقه و کشتیه چیه؟ اینه که اونا توی دریای زندگی تو وجود دارن. یعنی بودنشون از تو نشات میگیره...
بعد از مدتی همه مان را جمع کرد توی اتاق. گفت بیایید با هم حرف بزنیم. همه چیز را بگویید. اینطوری می شود مشکلات را حل کنیم، رو به جلو پیش برویم و درجا نزنیم. با هم دشمنی نداریم، هدف همه ی مان یکی ست. هر چه که به ذهنتان می رسد بگویید. هم نکات مثبت و هم منفی. عادلانه صحبت کنید. تمام این مدت ناله کردید، ما هم گوش دادیم. ولی دلمان می خواهد تعریف هم بشنویم. بعد از چند ثانبه سکوت، یکی یکی دست ها بالا رفت. حرف ها زده شد، و آخر کار همه سبک شده بودند، لبخند می زدند و برایشان مهم نبود حرف هایشان تاثیر می کند یا نه. مهم این بود که حرف زده بودند. و مهم تر اینکه حرف ها شنیده شده بود.
توی آن بل بشو یک دفعه صورت تو جلوی چشمانم ظاهر شد. و شروع کردم به دعوا. که ببین اگر توام یک بار عین آدم می نشستی و حرف میزدیم کار به اینجا نمی رسید. با سکوت و جواب ندادن و دور شدن هیچ چیز درست نمی شود. فقط هی خراب و خراب و خراب تر می شود، آخرش هم مثل الان، به گند کشیده می شود. داشتم توی ذهنم فریاد می زدم که آخر دیوانه! من هیچ چیز از صبوری نمی دانستم و تو با این کارهایت مرا به صبر ایوب رسانده ای. بعد دوباره صدام پایین می آمد که چه می شد یک بار چشم در چشم حرف می زدیم. گیرم که آسمان به زمین می آمد، زمین هزار تکه می شد یا هر اتفاق دیگری. نتیجه ی کار هر چه بود، مهم نیست، مهم کلماتی بود که توی دلمان نمی ماند، از چشم هایمان سرازیر نمیشد و توی گلو حبس نمی شدند. دفتر را دادی به من که برایم بنویس. ده سال بعد به سراغش می آیم و هیچ فکر نکردی که بعد از دو ماه حرفی برای نوشتن نمی ماند. نفهمیدی که من دلم نوشتن نه، که شنیدن می خواست. کاش دهان باز کنی. من هنوز هم صبورانه منتظرم. حتی برای خداحافظی. بلاتکلیفی شکنجه ی بزرگی ست.
* جناب حافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر