۱۳۹۳ دی ۳۰, سهشنبه
ارتش بیخاصیت
راه افتاده بود توی ساختمان. در میان اتاق ها می چرخید. از پله ها بالا و پایین میرفت به امید یک مشت که مثل همیشه از دیوار بیرون بیاید و با او برخورد کند تا به بهانهاش زار زار بگرید.
دیوار ها همه دست به سینه به تماشا ایستاده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر