۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

هدمل

آخر شب بعد از مسواک زدن، صورتم را با کرمی که توی قوطی صورتی رنگ است و هنوز نفهمیدم دقیقا عطر چه می دهد، چرب می کنم. ژل درمانی را روی جای بخیه هایم میزنم تا شاید بهتر شوند. دست هام را که تا آن موقع شب به اندازه ی پوست نارگیل خشک شده اند با لوسیون بنفشی که عطر لوندر دارد نرم می کنم: بعد می آیم توی اتاق خواب وازلین میزنم به لب هام که شاید دیگر مدام نشکنند و خون نیاید. کرم دور چشمم را چند وقتی می شود نزدم و به خودم یادآوری می کنم باید دوباره شروعش کنم. 
آخر سر می نشینم توی تخت و به زی میگویم حالا اگر می خواهی فیلم بذار. بعد هم نصیحتش می کنم که دوباره دست هات از شدت خشکی زخم می شود، قبل از اینکه اینطور بشود چربشان کن. نیم نگاهی می کند که نه نشانه ای از تایید دارد و نه از تکذیب. یک دفعه برمیگردد می گوید تو که این همه به خودت میرسی موهات را هم شانه کن. و زی بیشتر از هر کسی می داند که من از شانه کردن مو بیزارم. یک سال تابستان بیشتر از ده بار عروسی دعوت بودیم و من مجبور بودم به طور میانگین هر دو هفته یک بار موهام را شانه و سشوار کنم، از آنجا بود که فهمیدم عروسی رفتن خیلی هم کار اعصاب خوردکنی ست. زی برای اینکه من را مجاب کند گفت اینطوری موهات نفس می کشند، کمتر می ریزند و دوباره، او بیشتر از همه می دانست دلیل شانه نکردن موهایم همین بود. اینکه با هر دفعه دست به شانه بردن دامنم پر از مو میشد و نه تنها من، بابا هم افسرده شده بود که چرا موهات اینقدر میریزند. بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر شانه شان نکنم. اینطوری انهایی هم که قرار است بریزند یک جوری آن بین گیر میکنند. درست مثل برگ های سرهنگ اورامانف. 
با همه ی این احوال، از آنجایی که این روزها به شدت حرف گوش کن شده ام، شانه را برداشتم و نشستم لبه ی تخت که شانه شان کنم. و بعد دیدم چقدر این کار برای من غریب است. و یک آن به اندازه ی همه ی فاصله های دنیا دلم برای گولو تنگ شد. یادم آمد چند روز پیش باهاش حرف زدم و چقدر ناراحت بود. یادم آمد فقط دست های او با موهای من آشنایند و فقط مهر اوست که گره موهایم را باز می کند. از میان این همه آدم که به من و ریزش موهایم و شانه نکردنشان غر میزنند، تنها گولو ست که هر وقت من را می بیند میگوید شانه را بیار تا موهات را باز کنم. این کار را از پدرش یاد گرفته. وقتی صبورانه موهای بلند و پرپشتش را شانه می کرده و احتمالا مثل همیشه از داستان های کودکی و جوانی ش برایش تعریف می کرده، (آخ که چقدر دلم می خواهد یک بار موهایم را به دست پدرش بسپارم) ته تمام خیالاتم دوباره به دلتنگی‌ام می رسیدم. دلم می خواست همان لحظه زنگ بزنم، بگویم گولو جان، قربان قدت، قربان موهات که به رنگ رطب تازه است، تو که می دانی کورترین گره های دنیا همین هاست که لای موهای من است، تو که همیشه از پسشان بر آمده ای، بدون اینکه من یک بار آخ بگویم بازشان کرده ای، تو که اینقدر حوصله داشتی چرا اینقدر گرفته ای عزیزم؟ دنیا هم همین است دیگر. گره اش هر چقدر هم کور باشد تو راه باز کردنش را بلدی، نیازی به قیچی نداری. من به تو ایمان دارم، به دست هایت و به آن قلب پاکت که دنیا مثلش را خیلی کم دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر