۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

تعلمت الکثیر و غاب عنی الکثیر*


پسرک که روی ارغوان خاک می‌ریخت امید داشتم. به بلند شدنش، قد کشیدنش، سایه پهن کردنش روی زمین داغ تابستان. به گل دادنش. به ارغوانی شدنش. روی تو که خاک می‌ریختند، روی تو که خاک می‌ریختند... خاک ارغوانی بود. 
نشسته بودیم توی ماشین. انگار که بعد از مدت ها همه را نشانده باشند روبروی واقعیت و بعد مجبورشان کنند از کنار هم تکان نخورند. واکنش نشان بدهند. حرف بزنند. و خب خدا را شکر توی ماشین نشستن این شانس را به همه می‌داد که مجبور نباشند توی صورت هم نگاه کنند. صدای خنده و صحبت دختر‌ها از عقب ماشین می‌آمد، همان دخترهایی که چند ساعت بعد، تقاص چند دقیقه خنده را بیرون محوطه رستوران داده بوند. لبوفسکی بزرگ ساکت ترینِ همیشه بود. در تمام آن چند ساعت سه کلمه از او شنیدم. جناب آدرس، بر عکس حضور معجزه وارانه ی آن ایام، آنقدر بد خلق بود که جرأت نکردم بپرسم چطور می‌شود مدرس و چمران که هر دوتا شمالی-جنوبی هستند، یک جایی به هم برسند. اینطور شد که سوالم را پرت کردم توی هوا و خدا را شکر با جواب هایی هم روبرو شد. مسیح لاغر شده بود. اینقدر لاغر که می‌شد به چشم ها و حافظه ی خود شک کنی، با این همه از پیامبری اش کم نمی گذاشت. پسرک ساکت. توی فکر. خسرو خسرو شاهی هنوز برایم غریب است، صدور دستور زیاد کردن صدای رادیو، که آهنگ کردی پخش می کرد، از سوی او هم به تلطیف فضا کمکی نکرد. بحث آب نبات نعنایی هم به چند ثانیه نرسیده، تمام شد. ما دو تا هم جلو. نشسته بودیم وچاره ای جز این نداشتیم که همدیگر را دست بیندازیم، آن هم خیلی جدی، جوری که خودمان هم متوجه نشویم. 
این جور موقع ها یک را ضرب در ۱۲ می کنند. نتیجه را ضرب در ۳۰ می کنند، نتیجه را ضرب در ۲۴ می‌کنند، همینطوری پیش می‌روند تا به طولانی‌ترین عدد ممکن برسند، و بعد می گویند به اندازه‌ی ۳۱ ملیون و ۵۳۶ هزار ثانیه نبوده ای. برای من همین 'یک' کافیست. همین 'یک' هم زیادیست. بزرگ است. سنگین است. آنقدر کش آمده و با خون دل به اینجا رسیده که بیشتر از این عددی را نمی شناسم. 
یک سال است توی ماشین نشسته ایم. از بیرون تماشایمان می کنند و حرف‌ها که چه خوشحالیم و سرخوش، چه خوشبختیم و چه دنیا به کاممان است. چه جوانیم و چه و چه و چه ... . یک سال است که هر کجا نشانه ای از توست و تو را هیچ کجا نمی یابم. یک سال است که رفته ای، که ندارمت، که نیستی. و این نبودنت حجم عظیمی دارد. در دل من نمی گنجد.
کسی چه می‌داند، 'شاید ما زیادی خوشبخت بودیم' 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر